#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_76


نیلوفر :

صبحانه رو که خوردیم و چاییم بعدش بچه ها برای تخلیه رفتن به دبلیو سی....





اما من نرفتم تا مواظب وسیله ها باشم و اونا که اومدن من برم....





مدت خوبی برای فکر کردن بود....

ذهنمو پر دادم به گذشته ها...

گذشته هایی که به نظر خیلی ها شیرین بود....





از وقتی به دنیا اومدم تو یه خانواده متوسط زندگی می کردم....

کوچیک که بودم به نظرم بهترین خانواده رو من داشتم،، اما این فقط مال بچگیم بود....

از همون روزی که تکلیف شدم نمازامو میخوندم اما روزه نمیگرفتم چون توانشو نداشتم....





پدرم مسوول بخش تعمیر کارخانه لوله و پروفیل بود...

دراصل میشه گفت کارگر...

مامانمم مسوول پذیرش بیمارستان بود...





تو فامیل مادری تا 13 سالگی تک نوه بودم و خانواده پدری هم بهترین موقعیت رو داشتم....

چرا؟؟؟؟؟





چون کلاس پیانو، زبان، تکواندو، والیبال و.......میرفتم....





(اینا کلاسایی که خودم میرم)





یه تابلو رنگ و روغن هم به کمک خالم که نقاشی میکرد کشیدم و یه عروسکم بافتم....





تیپ و خورد و خوارکمم خدایی خوب بود.... یه پراید و یه خونه جای متوسط اصفهان داشتیم....





از دوستامم بخوام بگم که تا پنجم بایه دوستام به نام xبودم





(اسمشو نمیگم شاید یهو بدش بیاد)





اون زمان خیلی چشم و گوش بسته بودم....

در حدی که وقتی دوستم گفت جاستین بیبر عشق منه و فلانه و بهمانه.....

اصن کپ کرده بودم....

romangram.com | @romangraam