#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_71






منم حوصله مخالفت نداشتم و دنبالش راه افتادم.....

اما چون هر دومون ماشین داشتیم باید جدا از هم دیگه میرفتیم....





درسته مشکلات زیادی تو زندگیم وجود داشته و داره و خواهد داشت....

اما خدا هست....

بنده های خوبشم هستن....

دوستامم هستن....

خدایا یه راهی جلو پام بزار....





نیلوفر :

حدود یک ماه از رفتن آبتین میگذره و منم کم کم دارم به نبودنش عادت میکنم.... تو زندگی باید به خیلی چیزها عادت کنیم...

نبود آبتین هم یکی از اون چیز هاست..

تو زندگی خیلی ها میان و میرن...

آبتین و آرتیمان هم مثل تموم اونچیز ها آمدند و رفتند...





تو دانشگاه همه چیز بهتر شده البته واسه بقیه بچه ها...

آخه من کلا تو درسام غرقم...

اما از وقتی آرتی رفته، که در اصل سختگیر ترین استاد دانشگاه بود بچه ها دارن نفس راحت میکشن...





رزیدنتیمم تا چند وقت دیگه شروع میشد...

امروز دوست داشتم به گذشتم فکر کنم تا ببینم چه چیز هایی تو زندگیم تغییر کرده...

تا ببینم چی کار باید بکنم...





امروز بعد کلاس شاید وقت شه...

شایدم آخر شب...

رفتم سر کمدم...





یه مانتوی نباتی رنگ و شلوار و مقنعه سورمه ای به همراه ساعت و کیف سورمه ای و کفش تخت نباتی ساده و راحتم...





موهامم پشتم بافتم و کلیپس زدم...

ادکلن فراری هم زدم...





داشتم میرفتم که یادم اومد به میت گفتم زکی...

اما وقت کمم باعث شد برنگردم...





همیشه چند قلم لوازم آرایشی تو کیفم بود و امروز به دردم میخورد...

romangram.com | @romangraam