#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_62


بازم خدارا شکر،که تصمیمم قطعی شد





نیلوفر :

نمیدونم چرا عمو هی امروز و فردا میکرد که بره با آرتیمان حرف بزنه...





یه سری که ازش پرسیدم گفت :عمو جون بزار روز موعود برسه...





از حرفاش سر در نیاوردم...





دو روزی که مونده بود و به بهانه فکر کردن نرفتم عمارت...





اما امروز باید جواب میدادم...





داشتم آماده میشدم که صدای زنگ در اومد...





یه چادر انداختم سرم و رفتم دم در....





عمو بود که بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات معمول گفت :عمو جون پایین منتظرتم....





منم به گفتن چشم اکتفا کردم و وقتی عمو به پارکینگ رفت سریع مانتو و شالمو سرم کردم و با یه رژ لب صورتی کارمو تموم کردم....





سوییچمو برداشتم و رفتم پایین....





عمو منتظرم بود...





فکر نکنم آرتیمان انتظار جواب نه داشته باشه....





چون تو حرفاش معلوم بود که به خاطر وابستگی من به آبتین مطمئنه قبول میکنم....





__---___آرتیمان :

صبح روز مهم زندگیم بود....





romangram.com | @romangraam