#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_37


امروز برگشته بودن...





آخه یه کار مهمی بهشون سپرده بودم...





اما عمارت بی نگهبان نبود...





نگهبان ها از دور مراقب بودن ولی چه میدونستن که تو عمارت عامل فساده....





نیلوفر ول شده بود کنار در و اشک هاش میومدن...





چه مظلوم میشد اینطوری...





رنگش اونقدر پریده بود که آرسام که اونقدر بی خیاله هم نگران شده بود....





نمیدونستم چرا نگرانه....

شاید چون شغلشو از دست میداد....

اما با کاری که کرد فهمیدم چون آبتین و بیشتر از هرچیزی دوست داره....





بغلش کرده بود و تو گردنش نفس میکشید...





مثل تشنه ای که میخواست سیر آب بشه...





آبتینو که از بغلش گرفتم سرشو گذاشت زمینو سجده کرد...





مگه اون بالایی آدما رو هم میبینه...

مگه کمکشون میکنه...





مگه جواب بی رحمیاشونو میده....





نمیدونم به چی خدا دل خوش بود ولی معلوم بود اعتقاد داره....





دیگه نباید آبتین تنها باشه...



romangram.com | @romangraam