#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_18


بعد از چند دیقه دوباره بچه رو به من داد و رفت تا لباساشو عوض کنه...





یه تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیده بود...

اومد پایین منم دیدم با بچه سرگرمه ازش اجازه گرفتم برم تو حیاط...

بیرون که رفتم اصن کپ کردم....

کل حیاط چمن بود بجز راه های سنگ ریزه بینش...

تازه از وسط چمن ها هم یه باریکه آب رد میشد...





یعنی اصن یه چیزی بودا...

بعدم وسط چمنا دایره دایره گل بود...

از رو سنگ فرش ها رد شدم تا رسیدم به یه بهشت کوچولو...

یه آبشار مصنوعی که باریکه و آبشار به یه برکه میریخت...

البته طبیعی نبودا...





دورشم فقط چمن بود...

وای که اصن بهتر این فکر نکنم میشد...





تصمیم گرفتم هروخ بیکار شدم بیام اینجا..

دوباره سمت عمارت رفتم....





وارد شدم که نگام به ساعت افتاد...

نزدیکا وقت شام بود...





تو همین فکر بودم که یکی از خدمه گفت شام حاضره...

من مونده بودم منم برم یا نه...





که آرتی گفت بیا دیگه ولی اول غذا بچه رو بده...





گفتم :باش

سر میز که رفتیم نشستم سر جام و یه بشقاب برداشتم و کمی برنج توش ریختم و کلی آبگوشت مرغ...





یکمم مرغ گذاشتمو له کردم...

آروم شروع کردم به غذا دادن به بچه هه....





زیر نگاه آرتی معذب بودم....





romangram.com | @romangraam