#بی_من_بمان_پارت_96
یه لبخند بی جون زدم .
- اشکالی نداره کوروشی ... حقیقت تلخه ... خوبه آدما بعضی وقتا بهشون یادآوری بشه گذشته شون چی بوده و الان چه وضعی دارن .
میشه برم خونه ؟
- آره عزیزم برو ... بازم ببخشید ... به خدا از قصد نبود ... برو خونه و استراحت کن ... شب تو خونه می بینمت .
- خداحافظ .
وسایلم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم .
از شرکت خارج شدم .
تو خیابون قدم میزدم . پاییز بود و هوای پاییزی .
بارون نم نم میبارید .
دلم گرفته بود ... آره امروز هم یکی از روزهایی بود که یادشون افتاده بودم ... دلم برای همشون تنگ شده بود ... بیشتر برای مرد مغرورم ... نمیدونم بعد رفتنم از اون خونه چه اتفاقایی افتاده ولی ... ولی من با تمام دلخوری هام همیشه به یادشون بودم ... هستم ... و خواهم بود .
نمیدونم اون ها هم یادم هستن یا نه ولی من همیشه دوستشون دارم.
دلم تنگ شده برای یه زندگی عادی و بدون غم ... بدون ناراحتی ... یه زندگی با آرامش ... در کنار ... شاید در کنار مردی که عاشقانه با تمام بدی هاش دوستش دارم .
دلم برای پرهام خیلی تنگ شده ... حتی برای تمام عذاب هایی که بهم هدیه می داد ... حداقل در کنارش بودم ... تو این دو سال فهمیدم تمام اون سختی ها رو تحمل می کردم چون در کنارش نفس میکشیدم ... که درسته بین اتاق هامون فاصله بود ... بین دل هامون فاصله بود ... اما باز هم در کنار هم بودیم .
این دو سال بی پرهام سخت گذشت ... بی خانواده سخت گذشت .
خدا خیلی دوستم داشت که کوروش رو سر راهم قرار داده بود .
به دو تا عاشق که دست تو دست هم زیر نم نم بارون قدم میزنن نگاه میکنم .
یه روزی منم با عشقم اینطوری زیر بارون قدم گذاشتم .
الان شاید راحت تر بتونم ببخشم ... اما من دوباره به سمتشون بر نمی گردم ... اون هام اگه دنبالم بودن حتما تو این دو سال پیدام میکردن .
تمام راه شرکت تا خونه رو پیاده اومدم .
کلید می ندازم و وارد میشم .
از حیاط میگذرم . این حیاط همیشه منو یاد خونه باغ میندازه .
وارد خونه میشم . سعی میکنم خودم رو شاد نشون بدم .
romangram.com | @romangram_com