#بی_من_بمان_پارت_93


هنوز حرفش تموم نشده که با تمام قدرتم یه سیلی بهش میزنم .

حرف تو دهنش میمونه .

دستش رو با تعجب روی صورتش میزاره و بهم نگاه می کنه .

پرهام : تو ... تو همه چیز ... یادت ... اومده ؟

فریاد می زنم . با خشم ... با بغض ... به خاطر تمام زجرهام ... به خاطر تمام حسرت هام ... تمام تحقیر هایی که شدم ... فریاد میزنم با تمام وجودم .

- آره یادم میاد ... تمام بدبختی هایی که از دستت کشیدم یادم میاد ... عمر از دست رفتم به خاطر خودخواهی های تو یادم میاد ... عذاب هایی که بهم هدیه میدادی یادم میاد ... اون جهنمی که برام ساخته بودی رو یادم میاد ... آره همه چیز یادم اومده ... تمام اون زندگی نکبتی رو یادم اومده ... خیانتی که بهم کردی رو یادم اومده .

ازت متنفرم پرهام کیا ... ازت متنفرم .

رو میکنم به سمت بقیه افراد خونه باغ که از فریادهای من اومدن بیرون و ادامه میدم .

- از همتون متنفرم ... هیچ وقت نمی بخشمتون ... شماها زندگیمو به گند کشیدین تازه سرم منت هم میزاشتین ... شما دیگه چقدر خودخواهید ... از همتون بدم میاد ... امیدوارم خدا تقاص من و عذاب هامو ... من و گریه های شبونم رو از تک تکتون بگیره .

و دیگه به صدا زدن هاشون گوش ندادمو ... به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم .

به ساعت کنار تختم نگاه کردم . ساعت 3 نیمه شب بود .

ساک رو توی دست هام جا به جا کردم .

خیلی با خودم فکر کرده بودم .

من نمی تونستم در کنار آدم هایی زندگی کنم که هم دوستشون دارم هم ازشون دلگیرم ... هم بهم بدهکارن هم بهشون مدیونم ... سخت بود زندگی در این شرایط کنارشون ... باید می رفتم ... شاید یک روزی برمی گشتم ... شاید هم نه ... ولی مطمئنم تا با خودم و اتفاقات گذشته کنار نیام نمی تونم دوباره تو این خونه پا بزارم ... نمی تونم دوباره تو چشم هاشون نگاه کنم ... در کنارشون بدون عذاب زندگی کنم .

از اتاقم خارج میشم . به خونمون نگاه میکنم ... دلم برای خودش و آدم های توش تنگ میشه ... شاید روزی برگردم .

مامان زهرا روی مبل خوابش برده ... خوب نگاهش میکنم شاید دفعه آخری باشه که میبینمش ... تمام زوایای صورتش رو به خاطر میسپارم و ... از خونه خارج میشم .

وارد باغ میشم ... درختم رو لمس میکنم ... باز هم مجبورم از درخت حیاتم دور باشم ... باز هم پنجره عمارت روبرویی بازه ... باز هم صدای پیانو میاد .

بلند میشم و زیر پنجره میشینم . صدای پیانو واضح تر به گوشم میرسه ... انگاری پیانو هم امشب سوزدار تر از شب های دیگه به صدا در میاد ... نمی فهمم چقدر تو گوش دادن غرق میشم که صدای پیانو قطع میشه ... به صورتم دست میکشم ... خیسه خیسه ... از پشت پنجره برای آخرین بار تنها عشق زندگیم رو نگاه می کنم ... ازش دلخورم ولی هنوزم اون تنها مردیه که بهش فکر می کنم ... یه لحظه از دیدنش دلم میگیره ... پشت به من و روبه پیانو نشسته و شونه هاش تکون میخوره ... قلبم فشرده میشه ... مرد مغرور من داره گریه می کنه ... کاش همه چیز بر میگشت به دو سال پیش ... اون موقع شاید نمیزاشتم این اتفاق های تلخ بیفته .

با اکراه نگاه از مردی که زندگی من و خودش رو خراب کرد میگیرم و به سمت در باغ راه میفتم .

جلوی در باغ دوباره به سمت خونه باغ بر میگردم ... برای آخرین بار به اون باغ و خونه هاش نگاه میکنم ... برای آخرین بار به آدم های داخلش فکر می کنم و ... در رو باز می کنم و به سوی آینده ای جدید قدم برمیدارم .

شاید روزی باز هم تو این خونه برگشتم و درکنار آدم هاش زندگی کردم ... شاید ... شاید .


romangram.com | @romangram_com