#بی_من_بمان_پارت_92

هرچی بیشتر نازنین از گذشته می گفت من بیشتر خودم رو لعنت می کردم که راجع به گذشته کنجکاوی کردم .

تازه می فهمیدم بی خبری بهتر از با خبریه یعنی چی .

نمی دونستم واقعا انقدر اضافه بودم .

نازنین تعریف می کرد و من یک به یک اون صحنه ها جلوی چشم هام رژه می رفت .

تازه الان که تمام حقیقت برام روشن شده بود می فهمیدم خیلی اضافه بودم .

خیلی بدبخت بودم .

من بین این خانواده جایی ندارم .

من با این خانواده دلم حالا حالا ها صاف نمی شد .

اون موقع که فکر می کردم خودم از این خونه رفتم نمی تونستم ببخشمشون چه برسه به الان که می دونم برای این که منو از سر خودشون باز کنن و اون لکه ننگ رو پاک کنن منو به اون همه عذاب محکوم کرده بودند .

تازه یادم میومد که پرهام کیا کیه ؟ تازه یادم اومد سهم من از عشقش فقط عذاب بود و تحقیر .

تازه می فهمیدم چقدر بهم ظلم شده .

نازی : همه چیزایی که برات گفتم چیزایی بود که من میدونستم ولی ما هیچ کدوم نمی دونیم اون روزی که تو از پله ها پرت شدی چه اتفاقی افتاده ؟ چیزی یادت میاد ؟

دیگه حتی اشکی هم ندارم برای تموم این ناعدالتی ها بریزم .

چقدر بهم ظلم کرده بودن و توقع بخشش داشتن .

- آره یادم میاد .

نازی با هیجان می پرسه چی شده ؟

و من فقط یک کلمه از دهنم خارج میشه .

- خیانت .

بلند میشم و خالی از هر احساسی به سمت عمارت پرهام کیا حرکت می کنم .

در میزنم و با خشم منتظر میشم .

در رو به روم باز می کنه .

پرهام : من که گفت ...

romangram.com | @romangram_com