#بی_من_بمان_پارت_91


- خوب میدونی نازنین ... من از اون روزی که از بیمارستان اومدم یه مشکلی داشتم ... این مشکلم امروز زیادتر هم شد .

تو میتونی کمکم کنی این مشکل رو حل کنم ... فقط باید بخوای ... کمک می کنی ؟

دستام رو توی دستاش می گیره .

یه فشار خفیف به دستام وارد کرد .

نازی : من کمکت نکنم کی کمکت کنه . حالا بگو بینم مشکلت چیه که انقدر آسمون ریسمون بهم میبافی .

- میدونی نازی از وقتیکه از بیمارستان مرخص شدم همش یه چیزایی یادم میاد که یا وضعیت الانم همخونی نداره .

تو همه خاطراتم سایه یه مرد سنگینی میکنه که امروز یه چیزایی دستگیرم شد . یادم میاد تو یه خونه ای خدمتکار بودم ولی یادم نمیاد صاحب اونجا کی بود .

خوب راستش آرتان توی بیمارستان بهم گفت که قرار بود با مردی به اسم پرهام کیا ازدواج کنم ولی چون بقیه موافق نبودن ازدواج نکردیم و اینکه من از اون موقع یعنی تقریبا یکسال پیش دیگه ندیدمش ولی ... امروز ... تو باغ نشسته بودم که صدای پیانو شنیدم ... یهو یه خاطره یادم اومد ... فهمیدم قبلا میتونستم پیانو بزنم و ... رفتم داخل اون خونه ... یه مردی داخل خونه بود ... حس می کردم خونه برام آشناست ...

یه چندتا سوال که پرسیدم اون مرده بغلم کرد ... با حسرت ... با عذاب ... خوب راستش منم احساس می کردم قبلا این آغوش رو تجربه کردم ... وقتی اسمش رو پرسیدم بهم گفت ... پرهام کیا ... یه چیزایی می گفت که من سر در نمی آوردم ... از حسرت حرف می زد ... از پشیمونی ... نمیدونم یه همچین چیزایی ... وقتی بهش گفتم آرتان راجع به ازدواجم بهم چی گفته و اینکه اگه من یکساله اون مرد رو ندیدم پس تو کی هستی و یادم میاد یه جا دست در دست هم در حال خریدیم منو محترمانه از خونش پرت کرد بیرون .

حالا من اومدم پیش تو تا اون قسمتی که فراموشش کردمو همه از یادآوریش طفره میرن رو برام روشنش کنی .

این کارو میکنی دیگه ؟

یعنی اگه بگم رنگش از سفیدی شبیه مرده ها شده بود دروغ نگفتم . دیگه مطمئن شدم یه چیزایی این وسط هست که من ازش بی خبرم .

نازی : من ... یعنی خوب ... من ... من نمیدونم .

- اشتباه کردم اومدم پیشت تو هم عین اونایی .

بلند شدم که برم ولی دستام رو گرفت .

نازی : آرتان از هممون قول گرفته هیچی بهت نگیم .

- من مهم ترم که دارم هر روز بیشتر از دیروز تو باتلاق بی خبری فرو میرم یا قولت به آرتان ؟

دو دل شده بود . باید ضربه آخرم میزدم .

- اون موقعی که تازه اومده بودی تو این باغ تنها بودی من کمکت کردم یا آرتان ؟ من همیشه همه جا هوات رو داشتم یا آرتان ؟

یه نفس از سر اجبار کشید .

نازی : باشه بشین . برات میگم .


romangram.com | @romangram_com