#بی_من_بمان_پارت_88
- من مطمئنم شما جواب سوال هام رو میدونید . احساسم بهم دروغ نمیگه .
اشک هام بی اختیار فرود میومد .
- من ... من نمیدونم چرا انقدر به شما احساس نزدیکی و در عین حال دوری میکنم .
همش فکر میکنم ... فکر میکنم زندگیم با شما گره خورده ولی ... ولی نمیدونم . ترو خدا حرف بزنید .
شما کی هستید . کجای زندگی من وایستادید . تو گذشته من چه نقشی دارین ؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید .
- لطفا برو . بزار این راز سر به مهر بمونه .
دستش رو گرفتم . یهو انگار جریان برق بهم وصل شد .
دستش رو بی معتلی رها کردم .
بهش نگاه کردم .
یه خاطره دیگه .
یادم میاد که دست تو دست این مرد دارم خرید میکنم . باورم نمیشه . این آدم کیه که من انقدر باهاش راحت بودم .
- تو کی هستی ؟ کی هستی که من باهات خرید رفتم ، دستتو گرفتم ؟ چرا انقدر بهت نزدیک بودم ؟
اشک های اونم سرعت گرفته بود .
دست هاش مشت شد .
- من ... من ...
نفسش رو سنگین بیرون داد .
برگشت سمتم .
- میشه بغلت کنم ؟
از سوالش متعجب شدم .
عقلم میگفت نه ولی احساسم ... خوب حرف احساس رو گوش میدم بهتره .
آروم سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم .
romangram.com | @romangram_com