#بی_من_بمان_پارت_86
دیگه کمتر بقیه رو اذیت میکردم .
داشتم سعی میکردم ببخشمشون .
میدونستم هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم ولی خوب باید بالاخره با خودم کنار میومدم .
تو این دو ماه فهمیده بودم واقعا قصد همشون جبران گذشته است .
گاهی همون پسره که تو بیمارستان بود رو میبینم که میاد تو عمارت مجاور ما .
قیافش برام خیلی آشناست ولی نمیدونم کجا دیدمش .
یه حس آشنایی نسبت بهش دارم ولی نمیونم چرا در کنار این همه حس خوبی که بهش داشتم ، حس ترس و تنفرم همراهش دارم .
امروزم از اون روزایی که اومده عمارت .
کنار درختم نشستم .
پنجره خونشون درست روبروی درختی که زیرش نشستم .
پنجره بازه . دارم به این آدم مرموز فکر میکنم که یهو ...
آره صدای پیانو که بلند شده .
یهو یه خاطره ای جلوی چشمام میاد .
من پشت یه پیانو نشستمو یه مردم کنار دستم داره به پیانو زدنم گوش میده .
یعنی ... یعنی من بلدم پیانو بزنم ؟
از جام بلند میشم . به سمت عمارت آقای غریبه آشنا راه میفتم . در میزنم و منتظر میشم تا در رو برام باز کنه .
صدای پیانو قطع میشه و با کمی تاخیر در باز میشه .
با دیدنم تعجب میکنه . همینطوری بهم زُل زده . مردیکه انگار تا حالا دختر ندیده تو عمرش .
نه مثل اینکه انتظار فایده نداره .
دستم رو جلوی صورتش تکون میدم .
- هِی آقا .
بله بالاخره به خودش میاد .
romangram.com | @romangram_com