#بی_من_بمان_پارت_84
- بفرمایید .
مادرم وارد اتاق شد . تو این یک هفته هزار بار پیش خودم اعتراف کرده بودم که خیلی پیر وشکسته شده .
لبه تختم میشینه . بهش نگاه نمیکنم . نه به خاطر اینکه ازش بدم بیاد نه . میترسم نگاش کنم و دلم بلرزه . بلرزه و بی اجازه ببخشه . هنوز برای بخشش خیلی زود بود .
زهرا خانوم : نمیخوای نگام کنی دختر مامان ؟
ناخودآگاه پوزخند میزنم .
یه خاطره ای عین برق از جلو چشمام میگذره .
" زهرا خانوم : فکر میکردم دختر بزرگ کردم نه هرزه . کاش تو هم پسر میشدی ."
- فکر کردم دوست داشتین پسر باشم تا هرزگی نمیکردم .
نمیدیدمش ولی احساس کردم با پشیمونی آشکاری سرش رو پایین انداخت حتی شاید یه قطره اشک هم از چشم هاش چکید ولی من برای حرفاش خیلی گریه کردم یه قطره اشک اون بابت حرف خودش که به جایی بر نمیخورد . همیشه که نباید یه مادر بچه هاشو تنبیه کنه . گاهی لازمه بچه ها هم یه حرکت هایی از خودشون نشون بدن .
تازه داشتم یاد میگرفتم چجوری موثر و عمیق زخم زبون بزنم .
استادای خوبی داشتم .
زهرا خانوم : من دوست دارم دخترم .
- منم دوستون داشتم . همتون رو .
از قصد روی فعل گذشته تاکید کردم .
زهرا خانوم : یعنی ... یعنی الان دوستم نداری ؟
- انقدر بینمون کدورت و دلخوری هست که نمیفهمم هنوز هم دوستون دارم یا نه ؟
زهرا خانوم : اما من مادرتم .
- منم دخترتون بودم .
دیگه بوضوح داشت گریه میکرد .
زهرا خانوم : اما من خیلی شبا از خواب خودم زدم و به خاطر بیماریت بالای سرت بیدار موندم .
خدای من بازم مِنَت .
این حرفش جَریم کرد .
romangram.com | @romangram_com