#بی_من_بمان_پارت_76
اشک توی چشم های جفتمون جمع شده بود . سرم رو به نشونه نه تکون دادم .
- مامان جان ترنم بهوش اومده .
زهرا خانوم از شوق روی پا بند نبود . پشت در اتاق ایستاده بود و منتظر بود تا دکتر اجازه ورود به اتاق رو بهش بده .
بالاخره دکتر از اتاق خارج شد .
- چی شد آقای دکتر ؟
دکتر لبخندی زد .
- خدا روشکر حالش خوبه . ولی یه آرامبخش بهش تزریق کردیم تا بیشتر استراحت کنه .
تا دو یا سه ساعت دیگه بیدار میشه . اون زمان برای معاینه نهایی بالای سرش میام .
ظرف نیم ساعت همه تو بیمارستان جمع شده بودن و منتظر بودیم تا ترنم بیدار شه و دکتر برای معاینه نهایی بیاد .
بالاخره بعد از سه ساعت ترنم بیدار شد و ما همه تو اتاقش جمع شدیم .
دکتر بالای سرش ایستاده بود و هر از گاهی سوالی ازش میپرسید و دوباره مشغول میشد .
دکتر : خوب دخترم . از نظر جسمی که مشکلی نداری . میخوام به آدمای این اتاق نگاه کنی . بیادشون میاری ؟
وای خدایا اگه فراموشی گرفته باشه چی .
ترنم یک دور کل اتاق و همه آدم های حاضر در اتاق رو نگاه کرد .
سرش رو به علامت تایید تکون داد .
ترنم : همه رو میشناسم به جز ...
نفس در سینه همه حبس شده بود .
دستش رو بلند کرد و به سمت من نشونه گرفت .
ترنم : به جز این آقا . اصلا یادم نمیادش . انگار اولین باره میبینمش .
چشم هام رو بستم . خدایا مصیبتی بزرگتر از این هم مگه بود ؟
همراه آرتان وارد اتاق دکتر شدیم . هرچند که آرتان با من حرف نمیزدولی همین همراهیش برام یه دنیا ارزش داشت .
- آقای دکتر ترنم دروغ میگه نه ؟ اصلا مگه میشه همه رو بیاد بیاره ، همه اتفاقا رو بیاد بیاره اِلّا من ؟
romangram.com | @romangram_com