#بی_من_بمان_پارت_73


- دستگاه شوک . زودتــــر ...

همه پشت در آی . سی . یو جمع شده بودن . اشک و هق هق همه جای بیمارستان رو پُر کرده بود .

زهرا خانم تو سرش میزد . بابای ترنم رو آریا و آرسام گرفته بودن تا وارد اتاق نشه .

باباجی با تسبیحی که در دستانش بود دستش را به سوی آسمان دراز کرده بود و از خدا میخواست تا نوه اش را بار دیگر به او ببخشد .

و من ...

هنوز هم باورم نمیشد که ترنم انقدر از من دلگیر باشه که قیدم رو بزنه .

باورم نمیشد ترنمم از من خداحافظی کرده بود .

اشک هام راه خودشون رو به روی صورتم پیدا کرده بودن .

وقتی ترنمی نباشه غرور مردونه به چه دردم میخوره ؟

حاضرم تا آخر عمر اشک بریزم ولی ترنم منو ببخشه و برگرده .

نه نباید این اتفاق بیفته . باید بهش التماس کنم برگرده .

اون باید برگرده . نباید منو تنها بزاره .

صدایی بهم نهیب میزنه .

" مگه تو نزاشتیش ؟ "

اون نباید انقدر سنگدل باشه .

" مگه تو نبودی ؟"

ترنم نمیتونه خواهان عذاب من باشه .

"مگه تو عذابش رو نمیخواستی ؟"

به طرف اتاق دویدم .

دکتر با دستگاه شوک به سینه ترنم میزد و من التماسش میکردم .

- ترنم برگرد . غلط کردم . منو ببخش . به خدا جبران میکنم .


romangram.com | @romangram_com