#بی_من_بمان_پارت_7
و با این حرفم نازی به سمت لباس چرخید .
رنگ آبی لجنی لباس اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد.از گردن تا روی سینه با گیپور آبی مدل داده شده بود و از روی سینه دکلته میشد . نا روی کمر تنگ بود . و روی کمرش با یه کمربنده نگین دار تزیین شده بود . از زیر کمر تا پایین هم آزاد بود .
با دیدن تایید نازی به داخل مغازه رفتیم .
لباس رو از فروشنده گرفتم تا امتحانش کنم . وقتی داخل آینه خودمو نگاه کردم یه لحظه شوکه شدم . لباس خیلی بهم میومد وتو تنم صد برابر جلوه میکرد . همونو خریدم . با نازی به مغازه کفش فروشی رفتیم . یه کفش همرنگ لباسمم خریدم . دیگه خیالم راحت شده بود . میتونستم با خیال راحت به خونه برگردم . خوشحال بودم از اینکه لباسی که در نظر داشتم و تونستم برای مهمونی پیدا کنم .
و حالا لحظه شماری میکردم تا روز مهمونی برسه
حال...
به ساعت نگاه میکنم . از 9 گذشته . دیگه کم کم آقا میرسه خونه باید برم شامو حاضر کنم .
لیوانو که سر میز میزارم صدای گردش کلید سکوت همیشگی عمارت و میشکنه .
آقا وارد میشه . به استقبالش میرم . کتشو ازش میگیرم و رو جا لباسی آویزون میکنم .
با اخم هایی درهم به سمت اتاقش میره .حتی نیم نگاهی هم به من نمیکنه . همین طور که بالا میره از پشت تماشاش میکنم و با خودم زمزمه میکنم ...
میـدونی بن بسـتــــــ| زنـدگی کـجـاست ؟؟؟
جــایــی کـه...
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن
آره من نه حق خواستنو دارم نه حق داشتنشو من ختی نمیتونم فراموشش کنم . خودشو عشقی که یه روز بهم داشت نه...
من نمیتونم مثل اون با بی رحمی عشقمو زیر سکوت سنگینم دفن کنم .
به سمت آشپزخونه قدم برمیدارم که صدای دادش تمام وجودمو به لرزه میندازه ...
با ترس برمیگردم سمت پله ها . مثل یه ببر زخمی بالای پله ها وایساده . دستاش مشت شده و از شدت فشاری که به دستاش میاره انگشتاش قرمز شده . صورتش سرخ شده و من هر آن منتظرم تا مثل باروت منفجر بشه . زیاد طول نمیکشه که به سمتم میاد و صداش تمام ساختمونو میلرزونه .
پرهام :آشغاله هرزه تواین خونه مگه چیکار میکنی جز خوردن و خوابیدن که زحمتت میشه حتی لباسای منو اتو کنی .
و صدای سیلی که به صورتم میزنه باعث میشه باور کنم که دیگه هیچ عشقی بین ما باقی نمونده .
پرهام : جواب بده احمق . چه غلطی میکردی که این همه ساعت چارتا لباسو اتو نکردی ؟
romangram.com | @romangram_com