#بی_من_بمان_پارت_6
خدمتکارای دیگه که انقد محدود نیستن .
اولین قطره اشکم که روی گونه هام جاری میشه رو احساس میکنم .
این عمارت با تمام بزرگی برای من حکم قفسو داره . یه قفس پر زرق و برق که فقط از دور زیباست .
حالا که تو این موقعیتم میفهمم چرا مامان گل (مادربزرگم) بهم میگفت پول همیشه خوشبختی نمیاره اما یه دل شاد همیشه برای خوشبخت شدن کافیه .
افسوس مامان گل ...
دیر فهمیدم چی میگی ... شاید اگه تو بودی وضعیت من اینجوری نبود .
دومین قطره اشکم چکید .
قلبم فشرده شد از نبود مامان گل . کاش 5 سال پیش من جای تو میمردم ولی ...
ذهنم پر میشه از خاطرات خونه باغ .
دوباره شروع میکنم به کنکاش خاطراتم تا شاید
کسی که کلید این معما دستش رو پیدا کنم .
گذشته
چند روزی از اومدن پرهام و اقا رضا ( پدر پرهام ) گذشته بود .
باغ همیشه شلوغ بود . خیلی از فامیل های باباجی برای دیدن مهمونای خونه باغ به اینجا اومده بودن .
دیگه از پا افتاده بودم انقدر پذیرایی کرده بودم .
بالاخره باباجی تصمیم گرفت که تمام اقوام رو به یه مهمونی به افتخار ورود پرهام و آقا رضا دعوت کنه .
دو روز مونده بود به مهمونی و با نازنین داشتیم پاساژا رو برای پیدا کردن لباس مناسب میگشتیم .
نازنین : حالا چجور لباسی میخوای ترنم ؟ دیگه خسته شدم انقدر از این پاساژ به اون پاساژ رفتیم .من لباس گرفتم ، کفش گرفتم ولی تو هنوز داری میچرخی . یه چیزی بگیردیگه .
- اه چقدر غرغر میکنی .خوب هنوز لباس ه مد نظ...
همین طور که داشتم بازنین حرف میزدم از دیدن لباس مورد پسندم ادامه حرفم یادم رفت .
- اهای نازی ببین این چطوره .
romangram.com | @romangram_com