#بی_من_بمان_پارت_5


خدایا اخه چقدر دیگه باید تحمل کنم . یکسال کشیدم . بس نیست ؟

یعنی هنوز وقتش نشده منو ببری پیش خودت ؟

من که به مردن راضیم تو چرا ازم راضی نمیشی ؟

خدایـــــــــا .... بسه دیگه .

تو که میدونی مرد این امتحان نیستم رفوزم کن و تمومش کن .

« آدم به یه جایی که میرسه دیگه دوست نداره همه چی درست شه دوست داره همه چی تمـــــوم شه »

و صدای در خبر از رفتن پرهامو میده و نوید شروع یه روزه کاری خسته کننده دیگه برای ترنمی که دیگه کششی برای ادامه این زندگی نداره ...





با بلند شدن صدای در اشکهای خشک شده روی صورتمو پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم .

میز صبحانه رو جمع کردم و ظرفا رو شستم . تازه اینا بهترین قسمته کارا بود . عمارت به این یزرگی رو باید تمیز میکردم .

یه نگاه به عمارت انداختم و با یه دستمال شروع به تمیز کاری کردم .

اول از همه کف تمام عمارت رو دستمال کشیدم . میزا , مبلا , وسایل تزیینی بوفه و حموم و ... را تمیز کردم .

به ساعت نگاه کردم. ساعت 4 بعدازظهر بود و من از 9 صبح تا الان یکسره کار کرده بودم .

نهار نخورده بودم و هنوزم شام درست نکرده بودم .

بیخیال نهار خوردن شدم . به سمت آشپزخونه حرکت کردم و شام درست کردم.

هنوز وقت داشتم . به اتاقم برگشتم و کنار پنجره اتاقم ایستادم.

به درختای باغ جلوی خونه خیره شدم .

تابستون بود و کلی میوه های خوش آب و رنگ روی درختا .

نم اشکی تو چشمام نشست . اگه خونه باغ بودم الان میرفتم و با دستای خودم از درختا میوه نوبر میچیدم .

پوزخندی زدم . حتی نمیتونم پامو تو باغ جلو خونه بزارم چ.ن مثل همیشه بعداز رفتن آقا درم پشت سرش بسته شده .


romangram.com | @romangram_com