#بی_من_بمان_پارت_66

شبنم : آقا ... پرهام ... من بعداز ... اینکه با ترنم ... خانوم صحبت کردم و ... با شما تماس گرفتم ... عذاب وجدان گرفتم آخه ... حال همسرتون خی... خیلی بد بود ... برگشتم که بهش ... بهش بگم دروغ گفتم ولی ... ولی وقتی وارد خونه ... شدم همه جا ... بهم ریخته بود ... همه چیز شکسته بود ... دنبال ترنم خانوم میگشتم که ... که ...

به اینجای حرفش که رسید هق هقش شدت گرفت . ترس تمام وجودمو احاطه کرده بود . دلم آروم و قرار نداشت . دست و پاهام میلرزید .

- خانم رستگار چی ... چی شد ؟

شبنم : ترنم خانم پایین راه پله افتاده بود و دور و برش پر خون بود . همون ... همون موقع زنگ زدم اورژانس . الان دارن معاینش میکنن .

یا خدا . خدایا ازم نگیرش . خدایا ... خدایا من باید جبران کنم ... خدایا

همونطور که داشتم با خودم حرف میزدم به جسم نحیف روی برانکاردی که به سرعت به سمت ماشین اورژانس میومد خیره شدم .

تمام زیر سرش پر از خون بود .

اشک تو چشمام جمع شد . اگه از دستش بدم ؟

اشکام جاری شد .

چرا انقدر دیر فهمیدم . چرا انقدر دیر .

حسم و نمیفهمم . عذاب ، شرمندگی ، یاس ، ناامیدی و بیشتر از همه ترس .

ترس از دست دادن کسی که در عین نزدیکی هیچ وقت کنارش نبودم ، هیچ وقت نداشتمش .

اگه بره چی ؟ اگه تنهام بزاره ؟

نه خدایا من طاقتشو ندارم .

خانم رستگار بجای من آدرس بیمارستانی که قرار بود ترنم رو به اونجا انتقال بدن از دکتر های اورژانس گرفت .

نمیدونم چجوری و با کی خودم رو به بیمارستان رسیدم فقط وقتی رسیدم که منتظرم بودن تا برگه رضایتنامه عمل رو امضا کنم .

پشت در اتاق عمل نشسته بودم .

نمیدونم چجوری به بقیه خبر دادم ولی خبر دادم .

یادم نمیاد کی اومدن ولی اومدن .

همه اونجا بودن ولی من احساس تنهایی میکردم . ترس از دست دادن ترنم هیچ جوری ولم نمیکرد . سردم شده بود . آه ترنم بالاخره یقه هممون رو گرفته بود .

خدا تو بدترین لحظه ضربه رو زده بود .

حالا که همه چیز مشخص شده بود خدا قیامتش رو بپا کرده بود .

romangram.com | @romangram_com