#بی_من_بمان_پارت_61
خدایا قدرتت رو به رخ بکش . بزار همه بفهمن آه مظلوم رو زمین نمیمونه . بزار ببینن اگه من ضعیفم تو با تمام قدرتت تقاص دل شکسته منو ازشون میگیری .
خدایا من ازشون نمیگذرم . خدایا اونا از گناه نکرده من نگذشتن منم ازشون نمیگذرم . خدایا من نمیگذرم تو هم نگذر . اونا باید تو آتیشی که برای من درست کردم خودشونم بسوزن .
با قامتی خمیده به سمت پله ها راه افتادم . نمیدونستم کجا میرم و چیکار میکنم .
احساس سرگیجه و حالت تهوع نمیزاشت جلوم رو خوب ببینم .
سه چهارتا پله مونده بود تا به بالای پله ها برسم که چشمام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد فقط در آخرین لحظات احساس کردم پشت سرم به شدت با لبه ی پله برخورد کرد و بعد ... تاریکی مطلق .
پرهام
نمیدونستم چرا همه تو خونه باباجی جمع شدیم ولی باباجی خیلی عصبانی بود .
منم از ته دلم خوشحال بودم . خانم رستگار باهام تماس گرفته بود و اطلاع داده بود که با ترنم حرف زده . دقیقا حرفایی که بهش گفته بودم رو زده بود .
برای این کار پول خوبی بهش داده بودم .
این پول در برای چزوندن اون دختره ی عوضی ارزشی برام نداشت .
برای تمام اون دروغایی که به ترنم گفته بود پولی خوبی بهش داده بودم وراضی بودم از کارم .
اون دختر حالا حالا ها باید تقاص پس میداد .
من آدمی نبودم که از گناهش بگذرم .
اون با احساس من ، آبروی من ، با تمام باورهای من بازی کرده بود .
اینم عواقب تمام اون بازی هایی بود که خودش راه انداخته بود .
حالا مونده بود . باید تا آخر عمرش همینطوری زندگی میکرد .
باید بیشتر زندگی رو براش سخت میکردم .
حس حسادت زنانه ای که به جونش انداخته بودم کارش رو میساخت و این بزرگترین خوشحالی برای دل شکسته من بود .
تو افکارای خودم غرق بودم که در باز شد و آرتان در حالی که یقه لباس آرمان رو میکشید وارد شد .
خدای من باورم نمیشد . تمام صورت آرمان پر از زخم های تازه بود . آرتان عصبانی بود .
romangram.com | @romangram_com