#بی_من_بمان_پارت_60

چرا نمی مُردم و راحت نمیشدم .

به خودم که اومدم شبنم رستگار رفته بود .

من و داغون کرده بود و حالا رفته بود .

منو نابود کرده بود و حالا داشت به ریشم میخندید.

میل عجیبی به فریاد زدن داشتم .

کنترلی رو اشکام نداشتم .

به طرف ظرف میوه روی میز رفتم و انداختمش زمین . ظرف کریستالی هزار تکه شد .

میشکستم و فریا میزدم .

- چرا من خــــــــدا . چرا ؟

مبل ها رو چپه کردم .

- چرا من انقدر بدبختم ؟ چرا ؟

بوفه رو با ظرفای درونش هل دادم روی پارکت .

- چرا منو نمیبری ؟ چقدر دیگه باید عذاب بکشم ؟ تا کـــــــــی ؟

تلفن رو خورد کردم .

- بسمه خدا . دیگه نمیکشم . تا کی باید به گناه نکرده مجازات بشم .

گوشه دیوار سر خوردم . پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرم رو به پاهام تکیه دادم . با صدایی که از گریه میلرزید زمزمه میکردم .

- خدایا تموم کن این زندگی تیره رو . خدایا من نمیتونم تقاص زجرهایی که کشیدم از این جماعت بگیرم تو تقاص گیرندم شو .

خدایا زندگی رو بهم حروم کردن زندگیشونو بهشون حروم کن .

خدایا من عذای وجدان نداشتم ولی یجوری انتقام دل شکستمو بگیر که لحظه لحظه زندگیشونو با زجر عذاب وجدان بگذرونن .

خدایا تو عادلی ، من نمیتونم عدالت رو به جا بیارم تو عدالت رو در حق من و اون آدمای سنگدل به جا بیار .

خدایا خسته ام . دیگه واقعا نمیکشم . منم ببر پیش مامان گل . دلم برای مهربونیش تنگ شده .

منی که یکسال از هر محبتی محرومم حالا تشنمه . تشنه محبت مامان گلم .

romangram.com | @romangram_com