#بی_من_بمان_پارت_55
منی که دست به سیاه و سفید نمیزدم حالا اون عمارت به اون بزرگی رو تمیز میکردم و وای به حالم اگر پرهام کوچکترین گرد و غباری روی چیزی پیدا میکرد . اون موقع بود که تمام عقده های این شش ماه رو سرم خالی میکرد .
پرهام مهربون من حالا به یه آدم سنگدل تبدیل شده بود که با هر اعتراض و بی انضباطی یه سیلی مهمونم میکرد .
غذا درست میکردم و در کنارش تمرین سکوت میکردم . میدونستم راه خلاصی از این قفس نیست .
دیگه نمیتونستم اونی که این بلاها رو به سرم آورده بود پیدا کنم . شش ماه گذشته بود و من نتونسته بودم پیداش کنم ، تو اون قفس طلایی که هیچ راه ارتباطی با بیرون نداشتم که اصلا امکان نداشت بتونم راهی برای نجات خودم پیدا کنم .
به معنای واقعی کلمه سیاه بخت شده بودم .
همه چی همونطور که پرهام میخواست پیش میرفت . غرورم ، باورهام ، اعتماد به نفسم یکی یکی در برابر چشم های پرهام میشکست و اون غرور شکسته شده خودش رو با شکست من ارضا ء میکرد .
کم کم امید به زندگی تو چشم هام رنگ باخت و من تبدیل شدم به یک رباط .
درسته که به پرهام حق میدادم به هر حال اون فکر میکرد من بهش نارو زدم و این براش سخت بود ، فکر میکرد بهش خیانت کردم و این غرورش رو جریحه دار کرده بود ولی اونم دیگه زیاده روی کرده بود .
دیگه منتظر بودم واقعا خدا هم ازم راضی بشه و منو از بین این جماعت بی رحم ببره . تمام دعاهام بوی مرگ میداد . بوی مرگ .
حال ...
با یادآوری اون همه سختی و عذاب دوباره ناامیدتر از قبل شدم . واقعا زندگی برای من دیگه معنی نداشت . حداقل تا الان فکر میکردم پرهام هنوزم مال منه ولی از الان به بعد باید به دیدنش در کنار زن دیگه ای عادت کنم .
یه نفس پر از حسرت کشیدم ، پر از حسرت و غم .
من واقعا همه گذشته و آیندم رو باخته بودم . من تمام باورها و آرزوهام رو باخته بودم . تمام هست و نیستم رو قمار کرده بودم اما بازنده شده بودم .
آرتان عمیقاً در فکر بود . صورتش در هم شده بود . ناراحت بود .
من حق نداشتم تو غم و غصه های خودم اونو شریک کنم . یکبار به خاطر خودم ناراحتش کرده بودم نباید دوباره اینکارو میکردم .
خیلی خودخواه بودم که بهش شکایت کرده بودم چرا وقت تنهایی هام کنارم نبود . برادرای خودم کنارم نبودن من از پسرعموم چه توقعی داشتم .
بازم مثل گذشته اشتباه کرده بودم .
اون حق داشت بدون من و غصه هام زندگی کنه .
از جام بلند شدم . همونطور که خودم رو از خاک ها و برگهایی که پشتم بود تمیز میکردم پشتم رو به آرتان کردم .
- معذرت میخوام . من اشتباه کردم . نباید تو رو درگیر زندگی سختم میکردم . زندگی پر از حسرت و عذاب من به خودم مربوطه نباید با تعریفش برای تو ناراحتت میکردم .
تو همیشه جور غم و غصه های منو کشیدی ، به خاطر من تو روی همه وایسادی ، از خانوادت و کشورت گذشتی ، حالا که بعد یکسال برگشتی انصاف نیست که دوباره درگیر من بشی . من همیشه برات دردسرم . منو ببخش . فکر کن هر چی امروز شنیدی یه قصه بوده .
romangram.com | @romangram_com