#بی_من_بمان_پارت_54

پرهام : فکر کنم داریم همین کارو میکنیم . فقط زودتر سر و ته اراجیفت رو هم بیار . حوصله گوش دادن به حرف های یه خیانتکار ترسو رو ندارم .

آه که چقدر سخت بود با مردی صحبت کنی که باورت نداره ولی تو با تمام وجود قبولش داری ، مردی که فاصله کوتاه عشق و نفرت رو طی کرده و حالا از عشق به نفرت رسیده ، مردی که عاشقانه میپرستیش و اون تنها به تحقیر تو فکر میکنه .

باید یاد میگرفتم با این تحقیر ها کنار بیام .

- چرا این تصمیم رو گرفتی ؟ چرا طلاقم ندادی ؟ چرا به قول خودتون میخوای این لکه ننگ رو به دوش بکشی ؟ چرا ؟

با چشم های قرمزی که نشون میداد خیلی عصبیه به طرفم اومد .

پرهام : میخوای بدونی چرا . باشه بهت میگم . این تصمیم رو گرفتم چون میخوام عذابت رو با دو تا چشمام ببینم . میخوام شکست غرورت رو هر لحظه نظاره گر باشم .

میخوام حسرت بکشی .

طلاقت بدم که چی ؟ بری پیش اون پسره کثافت و به ریش من بخندی ؟

قهقهه عصبی زد .

پرهام : نخیر خانم . حسرت اون پسر و به دلت میزارم . حسرت حتی تو باغ قدم زدن رو به دلت میزارم .

تو محکومی . محکوم به مُردن تو بدبختی هات .

و من محکوم شدم به مجازاتی از جنس شراره های انتقام .

پرهام در حیاط رو باز کرد و با هم وارد شدیم .

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد باغ بزرگ و زیبایی بود که در کنار اون ساختمون خودنمایی میکرد .

گلهای رنگارنگی کاشته شده بودن که انگار به یه زندگی زیبا و آروم دعوتت میکردن .

احتمالا آخرین باری بود که باغ رو از نزدیک میدیدم و تنه سخت و زبر و گلبرگهای نرم و لطیف گلها رو لمس میکردم پس باید تا میتونستم برای دلتنگی های آیندم خاطره ذخیره میکردم .

بالاخره مجبور شدم به داخل عمارت برم . در ورودی که توسط پرهام بسته شد برای همیشه به روی من بسته موند و من دیگه هرگز نتونستم رنگ زیبای گلها و درخت های باغ رو از نزدیک ببینم .

بیشتر از همه دلم برای خونه باغ تنگ میشد .

انگار یه تیکه از وجودم رو گم کرده بودم . هر چی باشه بیست سال توی اون باغ زندگی کردم ، بازی کردم ، خندیدم و گریه کردم .

من تمام خاطراتم از اون خونه و آدماش رو با خودم آورده بودم ولی یادآوری روزانشون فقط دلتنگیم رو بیشتر وادامه زندگی رو سخت تر میکرد .

زندگیم خیلی سخت شده بود . سخت تر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم .

دلتنگی هام یک طرف بود و بی مهری های پرهام در طرف دیگه .

romangram.com | @romangram_com