#بی_من_بمان_پارت_53
به خودم لرزیدم . اینطور که مشخص بود قرار نبود رنگ آرامش رو ببینم . زندگیم داشت به معنای واقعی تباه میشد .
دلم میخواست یه گوشه خلوت پیدا میکردم و دور از این جماعت سنگ دل یه دل سیر برای خودمو بدبختی هام گریه کنم .
انگار همه از این تصمیم راضی بودن . حتما پدر و مادرم کلی از پرهام ممنون بودن که داشت این ننگ رو از دامنشون برای همیشه پاک میکردم . برای همیشه از دستم راحت میشدن و هیچ چیز بهتر از این برای خانوادم نبود . هیچ چیز .
هر چی فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که این تصمیم انصاف نیست . من باید جزای کدوم گناه رو پس میدادم ؟
خوب میدونستم این چیزایی که باباجی گفته نصف عذاباییم نیست که قراره بکشم . باید با پرهام صحبت میکردم .
************************************
- سلام ... میشه ... میشه بیام تو ؟
درو کامل باز کرد وبه سمت داخل هدایتم کرد . حس خاصی داشتم . بعد از شش ماه میعادگاه عاشقانه هام رو میدیدم .
چشمم به پیانو افتاد . ناخودآگاه به سمتش راهم رو کج کردم .
به پیانو رسیدم . همین که میخواستم بهش دست بزنم صدای پرهام مانعم شد .
پرهام : دستاتو به اون پیانو نزن .
با حالت پرسشی نگاش کردم .
- چرا ؟
پرهام : چون دوست ندارم دستای کثیفت بهش بخوره .
با این جمله خوردم کرد .
دستای من شده بود کثیف ، دستای منی که یه روز با عشق کلاویه های این پیانو رو فشار میداد .
خورد شدم چون هنوز هم باور شکسته شدش نسبت به من بند زده نشده بود .
با حسرت به پیانو نگاه کردم .
چاره ای نبود باید به این وضعیت ، به این حرف ها ، به این تحقیرها و حقارت ها عادت میکردم .
چشم در چشم پرهام شدم .
- میشه صحبت کنیم ؟
romangram.com | @romangram_com