#بی_من_بمان_پارت_52
بی خبری از این که قراره همسرش باقی بمونم یا قراره رشته اتصالمون که همون پیوند مقدس بینمون بود پاره بشه .
هیچ چیز معلوم نبود .
کارم شده بود تو اتاقم نشستن و دعا کردن برای درست شدن این همه اتفاقات تلخ زندگیم .
هنوزم باورم نمیشد تو یک چشم بر هم زدن همه چیزمو یکجا باختم .
ولی هنوزم دلیلی برای خوشحالی داشتم .
آره خوشحال بودم که حداقل خیالم پیشه خودمو خدای خودم راحته .
خوشحال بودم با خیال راحت سر روی بالشت میزارم .
ولی خوب همه این خوشحالی ها کمبود های حاضر تو زندگیمو پیش چشمام کم رنگ نمیکرد .
از تمام این اتفاقات شش ماه میگذشت که با خبری که نازی بهم داد شوکه شدم .
پـــــــرهام برگشته بود .
خوشحال بودم . فکر میکردم پرهام گناه نکردمو بخشیده و حالا برگشته پیشم .
همش به نازنین میگفتم .
- نازی میدونستم پرهام من انقدر نامرد نیست که منو تو این جا بی پشت و پناه رها کنه و بره دنبال کار خودش .
انقدر خوشحال بودم که غمی که در اعماق چشم های نازنین لونه کرده بود رو نمیدیدم .
برگشت پرهام حکم رو کردن تنها شانس ندگیم برای رهاییم از این زندگی کسالت بار بود .
خسته شده بودم از این همه تنهایی و حالا با برگشت پرهام احساس میکردم درهای خوشبختی به روم باز شدن .
اون روزی که باباجی هممون حتی منو تو عمارتش جمع کرد رو خیلی خوب یادمه .
باباجی : همه میدونین که پرهام عزیزم برگشته . با اینکه از یه بی دین و ایمون ضربه خورد ولی بازم برگشته و میخواد این رسوایی رو جمع کنه . پیشنهادی که داده خیلی خوبه . هم آبروی ما خریده میشه هم آبروی خودش هم اون گناهکار بی وجدان به سزای عملش میرسه .
قراره پرهام عزیزم با این دختره ی بی بند وبار ازدواج کنن . البته نه اینکه براشون جشن عروسی بگیریم . قراره دست این از خدا بی خبرو بگیره و ببره خونه خودش . ما هم به مردم میگیم نخواستن جشن بگیرن .
ولی در عوض تنبیهی که برای این دختره ی ... لااله الله ... آره داشتم میگفتم ، تنبیهی که برای این در نظر گرفته اینه که تا آخر عمرش باید مثل یه خدمتکار تو خونه پرهام عزیزم زندگی کنه و این روابط هرگز به یک روابط زناشویی واقعی تبدیل نخواهد شد . هرگز .
و بعد روشو به سمت من کرد و ادامه داد .
باباجی : و تو هرگز حق شکایت نداری . ضربه ای که تو بهش زدی ، خیانتی که تو بهش کردی جزاش سنگسار بود ، سنگسار . پس بهتره خودت رو برای شرایط جدیدت آماده کنی .
romangram.com | @romangram_com