#بی_من_بمان_پارت_51


پرهامم نخواست بشنوه . دیگه نزاشت ببینمش . بعد یکماه شنیدم رفته . برگشته بود آمریکا و منو تنها گذاشته بود .

تنها مبارزه میکردم . با زخم زبوناشون تنها مقابله میکردم .

همه چیز بهم ریخته بود و من قدرت نداشتم دوباره همه چیزو درست کنم .

ولی ترنم هنوز میجنگید . هنوز امید داشت .

من بیگناه بودم پس میتونستم همه این دروغا رو، رو کنم . ولی نشد ، نتونستم .

اونی که اینکارا رو کرده بود قدرتش از من بیشتر بود . خیلی حساب شده کار کرده بود .

اون همه چیزو با هم ازم گرفت و من فقط نگاه کردم .

از غذا خوردن افتاده بودم . هیچ کسو نداشتم باهاش درد و دل کنم . از دانشگاه رفتن منع شده بودم .

فقط تو اتاقم بودم . دیگه گرسنه موندنم برای مادرم مهم نبود .

لاغر شدنم برای پدرم نگرانی نبود .

دیگه برادرام خواهری به اسم ترنم نمیشناختن .

همه از یاد برده بودنم فقط گاهی نازی پنهونی به دیدنم میومد .

بهم امید میداد . میگفت بالاخره همه چیز مشخص میشه ولی هیچی درست که نمیشد شرایط هر روز بدترم میشد .

شش ماه گذشت و ...

شش ماه گذشته بود و روزگار با من سر جنگ گذاشته بود .

قرار بود آخرین و سنگین ترین ضربه رو هم بخورم و کامل تو سرنوشتم خاک بشم .

همیشه فکر میکنم کاش این اتفاق حداقل قبل عقد کردن با پرهام می افتاد شاید اونطوری زندگی بهتر میگذشت برام .

شش ماه گذشته بود و من تو بی خبری میسوختم و دم نمیزدم .

بی خبری از اتفاقات پشت پرده .

بی خبری از آینده نامعلومی که در پیش داشتم .

بی خبری از پرهام ، مردی که همیشه فکر میکردم اگه داشته باشم دیگه هیچ وقت تو زندگیم با اون زمین نمیخورم ولی خوردم .


romangram.com | @romangram_com