#بی_من_بمان_پارت_44

اگه میومدم از همه این غریبه های آشنا دورت میکردم .

نشد که بیام . شاید قسمت نبود شایدم تقدیر نخواست .ولی ...

ولی الان اینجام . اینجام تا کمکت کنم .

میخوام اون نامرد رو پیدا کنم . میخوام زندگیتو دوباره بسازم .

میخوام خوشبختی رو دوباره بهت هدیه کنم همونطور که تو بهم هدیه دادی .

من دوباره میسازمت . دوباره ترنم و زنده میکنم .

اونی که تمام این کارا رو کرده رو پیدا میکنم و همه ی آدمای خونه باغو شرمنده ی بی گناهیت میکنم .

تو بخواه . تو بزار من تمام دنیاتو زیر و رو میکنم . حالا برام بگو . همه چیزو برام بگو . خودتو سبک کن . پناه تمام بی کسی هات برگشته .

من هنوزم همون تکیه گاهیم که بیست سال پشتت بود .

برام تعریف کن . من همه چیزو درست میکنم . همه چیزو .

گذشته ...



در خونمون رو باز کردم و داخل شدم . چراغ های خونه خاموش بود و سالن تو تاریکی وهم آوری فرو رفته بود .

این تاریکی غیرمنتظره استرس درونیم رو بیشتر کرده بود .

- مامان ، مامان کجایی ؟ بابا ؟

همینطور جلوتر میرفتم و صدا میزدم که یهو ...

یهو برق های سالن روشن شد . همه بودن . خانواده خودم . خانواده عمو و عمه . نازنین و آقا رضا .

تمام سالن با بادکنکای رنگی با طرح های مختلف و ریسمان های رنگی تزیین شده بود .

اعتراف میکنم چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم . این دلشوره لعنتی و استرسی که از صبح از پا درم آورده بود رو . برای چند لحظه فقط به این فکر کردم که چقدر خوشبختم . چقدر خوشبختم که خانوادم انقدر دوستم دارن .

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .

پرهام با لبخند نگام میکرد . با اشکایی که از سر شوق تو چشمام جمع شده بود نگاش کردم . لبخند زدم .

- ممنونم آقایی . نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم . خیلی خوشحالم کردی .

romangram.com | @romangram_com