#بی_من_بمان_پارت_41


روزم بهم زهر شده بود و مجبور بودم در جواب حرف های پرهام لبخند های تصنعی بزنم .

انقدر کلافه بودم که حتی پرهام هم به حالم پی برد .

پرهام : حالت خوبه ترنم ؟ میخوای اگه حالت خوش نیست ببرمت بیمارستان ؟

- نه آقایی فقط یکم دلشوره دارم . همش حس میکنم قراره اتفاق بدی بیفته .

پرهام : این حرفا چیه خانومم . حتما امروز قراره اتفاقایه خوبی بیفته که این احساس و داری .

انقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم پرهام این حرفشو از روی قصد زده .

انقدر حالم بد بود که که دوست داشتم از اون پاساژ و شلوغیش فرار کنم . دلم میخواست حتی از پرهام هم دور باشم .

هر چی به شب نزدیکتر میشدیم من بدتر میشدم .

هر دقیقه که میگذشت بی قرارتر میشدم .

هر لحظه جون میکندم تا لحظه بعد از راه برسه .

پرهام برام یه دست لباس مجلسی گرفته بود . هر چی گفتم نمیخوام تو کتش نرفت که نرفت .

انقدر دل مشغولی داشتم که حتی نفهمیدم مدل لباس چی بود . چجوری پوشیدمش . چجوری درش آوردم . اصلا کی پرهام تو تنم دیدشو تاییدش کرد . همه چیز به سرعت میگذشت و هر لخظه به اون اتفاق شوم نزدیکتر میشدم .

هر لحظه بیشتر به لبه پرتگاه خوشبختی ها و مرگ آرزوهام نزدیک میشدم ولی نمیدونستم که اگه میدونستم سد میشدم در برابر این همه دروغ و تهمت .

کاش میشد ولی نشد که بشه . نشد .

حال ...



- آرتان ؟

آرتان : بله .

- من بد نبودم پس چرا اینطوری شد ؟ من ... من همیشه خودم بودم پس چرا الان احساس میکنم عوض شدم ؟

چرا فکر میکنم دیگه خودم نیستم ؟

چرا نخواستن همونطور که بودم باقی بمونم ؟


romangram.com | @romangram_com