#بی_من_بمان_پارت_39
یکماه از نامزدی من و پرهام و رفتن آرتان میگذشت .
نبود آرتان زیاد برام حس نمیشد . من الآن یکی بهتر و غم خوار تر از آرتان رو داشتم .
پرهام خاص بود همونطور که میخواستم .
محکم بود ولی مهربون .
سخت بود ولی تکیه گاه بود .
نمیگفت دوست دارم ولی از کاراش عشق میبارید .
احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم .
بودم . آره خوشبخت بودم و به خاطر این خوشبختی هم شاکر خدا بودم .
زندگیم خلاصه میشد در دانشگاه رفتن و وقت گذروندن با پرهام . پیانو یاد گرفتن و فکر کردن به پرهام .
تمام زندگیم خلاصه میشد در مردی که عاشقش بودم و عاشقم بود .
اما نمیدونم چرا سرنوشت نفرینم کرد .
تقدیرم گره خورد به تاریکی و زندگیم شد سیاه . شد کبود .
نمیدونم کجای زندگیم اشتباه کردم که دنیام اینطوری بی رنگ شد .
کاش بی رنگ بود .
شنیدین میگن بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ؟
قصه زندگی منم همین شد .
بعد روزای خوب و شیرینی که داشتم فکر نمیکردم یک روزی به روزایی برسم که قید دنیا رو بزنم .
فکر نمیکردم به روزایی برسم که مَردم قید من و بزنه و ...
طوفان از راه رسیده بود . از طرف کی و از کجاش و نمیدونم . فقط میدونم رسید و همه چیزایی که سر راهش بود و ویرون کرد . نمیدونم اون ویرونگر کی بود ولی زندگیه من و راحت خراب کرد . کاش هیچوقت روز تولدم از خواب بیدار نمیشدم .
کاش هیچوقت روز تولد بیست و یکسالگیم از راه نمیرسید .
مگه بیست و یکم عدد نحسیه ؟ شاید سیزده برای بقیه نحس باشه ولی برای من بیست و یک شد نحس ترین عدد جهان . شوم ترین تاریخ زندگیم با بیست و یک پیوند خورد . بیست و یکمین سالگرد تولدم شد تاریخ گناهکاری من در عین بی گناهی .
romangram.com | @romangram_com