#بی_من_بمان_پارت_36

معلوم بود خودشم هنوز با این قضیه کنار نیومده بود .

زنعمو بلند شد و جلوی آرتان ایستاد .

زنعمو : پسرم داری اذیتم میکنی مگه نه ؟ تو هیچ وقت تنهام نمیذاری مگه نه ؟ تو خانوادتو خیلی دوست داری ، هیچ وقت ولشون نمیکنی بری یه جای غریب مگه نه ؟

با بغض صحبت میکرد . با درد سوال میکرد . غیر مستقیم داشت به پسر بزرگش التماس میکرد نره . نره و تنهاش نزاره .

آرتان هم به اندازه مادرش ناراحت بود . بغض داشت . رد اشک روی صورتش بود . برای اونم سخت بود . دوری از پدرش ، مادرش ، تنها برادرش و همه اونایی که تو خونه باغ باهاشون زندگی کرده بود .

آرتان : مامان باید برم . من میرم ولی زود برمیگردم . دوباره میام پیشت . دوباره خانوادمون کامل میشه . من میام مطمئن باش . اما الان ... الان باید برم . من خودمو گم کردم . من آرتان رو گم کردم . وقتی دوباره آرتان و سره پا کردم دوباره برمیگردم پیشت قربونت برم . میدونم که تو هم راضی به عذابم نیستی . هستی مامان ؟

فضا خیلی سنگین بود . غم بینمون موج میزد . همه میدونستیم دلیل این تصمیم ناگهانی آرتان چیه و من از خجالت ، از شدت عذاب وجدان نمیتونستم سرم رو بلند کنم و تو چشمایه بقیه نگاه کنم . تمام این ناراحتیا به خاطر من بود و من نمیتونستم کاری کنم . نمیتونستم جبران کنم . من همیشه مدیون آرتان باقی میموندم .

همه منتظر بودیم زنعمو یه حرفی بزنه .

زنعمو : ...

زنعمو : بلیطت برای کی هست ؟

آرتان به مادرش نگاه کرد . از گفتن میترسید . پس زمانش خیلی نزدیکتر از چیزی بود که فکر میکردیم .

آرتان تیر خلاص و زد .

آرتان : سه روز دیگه .

زنعمو سرش رو بالا آورد . با دلخوری به آرتان نگاه میکرد . آره دلخور بود از اینکه انقدر دیر فهمیده بود پسرش داره میره تا کیلومترها ازش دور بشه . دلخور بود از اینکه انقدر ناگهانی فهمیده بود و انقدر ناگهانی هم باید باهاش وداع میکرد .

زنعمو پشتشو به آرتان کرد و به سمت در رفت . دم در یک لحظه ایستاد .

زنعمو : میخوام وقتی برمیگردی دوباره آرتان محکم خودم باشی . میتونی این قول و بهم بدی ؟

یه قطره اشک دیگه از چشمای آرتان چکید . چشماشو بست .

آرتان :قول میدم . قول مردونه .

و زنعمو از در بیرون رفت .

آرتان هم بعد از 5 دقیقه رفت تو حیاط .

از پشت پنجره به اندام کشیدش نگاه میکردم .

تو باغ قدم میزد .پریشون بود و من از اون پریشون تر .

romangram.com | @romangram_com