#بی_من_بمان_پارت_35


اعتراف کرد وقتی فهمید قراره ازدواج کنم اونم به اجبار ، شکست ، داغون شد .

رسما از باباجی منو خواستگاری کرد و با موافقت من با هم نامزد شدیم .

قرار بود یکم بیشتر با هم آشنا بشیم بعد عقد کنیم .

همه چیز خوب بود . همه خوشحال بودن فقط ...

فقط آرتان بود که هر روز بیشتر از روز قبل در خودش فرو میرفت .

خوشحالیم کامل نبود . آرتان ناراحت بود و من از ناراحتی کسی که همیشه مثل یه برادر پشتم بود ، کسی که از خوشحالی خودش گذشت تا من خوشحال زندگی کنم ، ناراحت بودم .

خودش رو تو کار غرق کرده بود تا فراموشم کنه شایدم ... شایدم میخواست منو دست به دست پرهام نبینه .

دیگه نمیشد تو خونه آرتان رو پیدا کرد . مراسم عقد من و پرهام نزدیک بود و من نگران آرتان .

تا اینکه بالاخره رسید چیزی که ازش میترسیدم .

همه دور هم تو عمارت باباجی نشسته بودیم و در مورد مراسم عقد که قرار بود چهار روزه دیگه برگزار بشه حرف میزدیم که یهو آرتان وارد عمارت شد .

همه تعجب کرده بودیم . سابقه نداشت تو یکماه گذشته آرتان در جمع باشه .

اومد و بعد از سلام کنار دست باباجی جا گرفت .

آرتان : میشه یه لحظه به من گوش بدید ؟

باباجی : بگو پسرم . راحت باش .

سرش رو انداخت پایین . مشخص بود چیزی که میخواست بگه برای خودشم سخت بود .

آرتان : میخواستم ب ...

یه نفس عمیق و صدادار کشید تا راحت تر حرف بزنه .

آرتان : میخواستم بگم من... من میخوام برم آلمان .

چاقوی میوه خوری از دست زنعمو افتاد .

همه تو بهت و ناباوری به آرتان خیره شده بودیم .

خودشم چشماش قرمز بود .


romangram.com | @romangram_com