#بی_من_بمان_پارت_31


من در حقیقت زن عقدی و رسمیش بودم .

انقدر این روزا استرس دارم که تمام ناخون هامو با دندون هام جویدم .

میترسم . میترسم از اینکه همین آخرین نور امیدم هم از دست بدم . اگه از دستش بدم برای همیشه میمیرم . الان دلم خوشه با تموم بد اخلاقیاش فقط مال منه ولی اگه دیگه برای من نباشه چی ؟

اگر ازدواج کنه وبچه دار بشه چی ؟ نمیتونم ببینم مال من نیست .

خدایا طاقتشو ندارم . تا الان خیلی چیزا رو تحمل کردم ولی این یکی دیگه تمام توان مقاومتمو نابود میکنه . به خدا ویرون میشم . بیشتر از این کمرم خم میشه .

خدایا آخرین امیدمو ناامید نکن . تا الان جنگیدم تا بهش ثابت کنم که بیگناهم اما ... اما اگر اون روزی که ازش میترسم برسه ، اگه برای همیشه روح و جسمشو با کسه دیگه ای شریک بشه ... اگه بفهمم این اتفاق افتاده برای همیشه میکشم کنار . برای همیشه .

داشتم صبحانه رو براش حاضر میکردم که وارد آشپزخونه شد .

- سلام آقا . صبحتون بخیر .

بی تفاوت صندلی رو بیرون کشید و پشت میز جا گرفت .

- اگر چیزی احتیاج داشتین صدام کنین .

میخواستم از آشپزخونه خارج بشم که .

پرهام : صبر کن .

- چیزی لازم دارین آقا ؟

پرهام : آرتان برگشته .

دقیق بهم نگاه کرد تا تاثیر صحبتشو ببینه .

باورم نمیشد . آرتان برگشته بود اونم بعد از یکسال .

درسته که زمان زیادی نبود که به آلمان رفته بود ولی اونطور که آرتان رفت توقع نداشتم انقدر زود برگرده .

پرهام : سه روز پیش رسیده . خونه باغه . میخواد ببینتت . برو حاضرشو میبرمت اونجا .

چند شوک با هم بهم وارد شده بود . خونه باغ رو بعد شش ماه میدیدم . آرتان و میدیدم و نمیدونستم باید چجوری باهاش رو در رو بشم . از این قفس بالاخره بیرون میرفتم .

گیج شده بودم . نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت . میترسم یا نه . اصلا نمیدونستم تو چه حالیم فقط تند تند لباسامو میپوشیدم .

دیدن آرتان خوب بود . باید ازش حلالیت میگرفتم .


romangram.com | @romangram_com