#بی_من_بمان_پارت_32

شاید دارم تاوان پس میدم . تاوان دلی که شکستم تا دب خودم ساد باشه .

از وقتی آرتان رفت خوشی های زندگی منم باهاش رفت .

وقتی رفت دنیای شادم غمگین شد .

بعد رفتنش دیگه نخندیدم .

حداقل اگر ازم راضی بشه راحت تر تاوان پس میدم .

وارد خونه باغ شدم .

چقدر دلم براش تنگ شده بود . برای تمام درختا . برای استخر کنار باغ .

اره دلم تنگ شده بود برای تمام خاطرات خوبی که اینجا گذروندم .

دلم تنگ بود برای این باغ و آدمای نامهربونش .

چقدر دل تنگ بودمو نمیدونستم .

حجم دلتنگی هام اونقدر زیاد بود که کلمه برای ابرازشون کم آوردم .

آهسته قدم برمیداشتم . در کنار تمام این دلتنگی ها میترسیدم .

آره من از رفتاری که قرار بود آدمای این خونه باهام داشته باشن میترسیدم .

چقدر بی وفا بودن که فراموشم کرده بودن .انگار نه انگار بیست سال در کنار همین آدما نفس کشیدم . انگار نه انگار نفسم به نفسشون بسته بود .

پوزخندی روی لبام میاد .

آدمای این خونه فراموشم کردن ولی آرتانی که رفت تا ازدواج من و نبینه برگشته و هنوزم فراموش نکرده که اینجا یه بی پناه منتظره پناهشه .

این آدما فراموشم کردن ولی آرتان یادش مونده من هنوزم هستم . هنوزم نفس میکشم . هنوز دارم تو این دنیا برای اثبات بودنم میجنگم .

نمیدونم چیزی از اتفاقایی که در نبودش افتاده میدونه یا نه ولی ... ولی کم کم میفهمه .

وارد عمارت باباجی شدم . از قرار معلوم همه اونجا جمع بودن .

با ترس وارد شدم . دور تا دور همه نشسته بودن . شاید نشسته بودن تا منو جلوی کسی تحقیر کنن که یه روز شاید منم ناخواسته تحقیرش کرده بودم ولی اون بازم با بزرگی تمام خواستار دیدنم بود .

سرم رو زیر انداختم . با یه صدای بریده بریده گفتم .

- سلام .

romangram.com | @romangram_com