#بی_من_بمان_پارت_30
آرتان به طرف من اومد .دستمو گرفت و بلندم کرد . منو با خودش جلوی باباجی برد و چشمای خیسمو نشونش داد .
آرتان : باباجی میخوای با این دختر ازدواج کنم ؟ کسی که از شدت انزجار از این ازدواج داره اشک میریزه ؟ اونم نه تنها الان بلکه دو هفته است که داره نابود میکنه خودشو از درد این ازدواج ناخواسته .
باباجی چطور توقع داری کسی رو که دوستش دارم عذاب بدم .
قطره اشکی از چشماش چکید .
آرتان : باباجی . نگاش کن . تو این دو هفته داغون شده . اون منو نمیخواد .
هنوز انقدر پست نشدم که با جسمش معامله کنم .
منو رها کرد و رفت . باباجی روبروم ایستاد .
باباجی : تو امروز آرتان و شکستی . همونقدر که تو رو دوست دارم اونم دوست دارم . حالا که به خواستت رسیدی بهتره یه چیزی رو آویزه ی گوشت کنی .
اگر تو زندگیت خطا رفتی ، اگه راه و بی راهه رفتی ، اگه تو انتخاب راه آیندت اشتباه کردی دیگه هیچ وقت رو من حساب نکن .
تو مختاری از امروز برای خودت تصمیم بگیری ولی با کوچکترین اشتباهی ...
دیگه ادامه نداد . یه نگاه عمیق دیگه بهم انداخت و از سالن خارج شد .
حال
روزها میگذشتن ومن هر روز بیشتر از قبل نگران میشدم .
رفتارهای پرهام تغییر کرده بود .
موقع بیرون رفتن زیادی وسواس به خرج میداد .
با ادکلن خودشو خفه میکرد .
هر روز خوشتیپ تر و جذاب تر از روز قبل خونه رو ترک میکرد .
معمولا بیرون غذا میخورد .
شبا دیر میومد و...
و زیاد با تلفن صحبت میکرد . تلفن هاش مشکوک بود . هیچ کدومو جلوی من جواب نمیداد و حتی چندباری شنیده بودم که مخاطبش رو عزیزم خطاب میکرد .
احساس خطر میکردم . درسته که من فقط نقش یک خدمتکارو داشتم ولی حقیقت رو که نمیشد عوض کرد .
romangram.com | @romangram_com