#بی_من_بمان_پارت_29
سره سفره عقد نشسته بودم . آرتانم کنارم با ابروهای درهم گره خورده نشسته بود .
عاقد شروع کرد به خوندن .
-دوشیزه مکرمه محترمه سرکار خانم ترنم آریایی آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای آرتان آریایی با صداق (مهریه ) معلوم 550 سکه تمام بهار آزادی و یه سفر حج واجب دربیاورم .
نازنین : عروس ... عروس رفته گل بچینه .
آخ خدایا نازی عزیزم صداش میلرزید .
برای بار دوم و سومم عاقد تکرار کرد و حالا همه منتظر جواب من بودن .
باید رضایت میدادم . آره باید برای این ازدواج ناخواسته رضایت میدادم . اولین قطره اشکم سقوط کرد .
تا امروز فکر نمیکردم واقعا این روز برسه ولی رسید و من مجبورم . مجبور به پذیرفتنه کسی که مال من نیست و مجبورم به فراموش کردن تمام چیزایی که میتونست برای من باشه .
با لرزش محسوسی که توی صدام بود جواب دادم .
- بله .
همین از کسی اجازه نگرفتم . خوشحال نبودم و این ناراحتی به بقیه هم سرایت کرده بود .
دو سه نفر دست زدن و نوبت به آرتان رسید .
عاقد دوباره تکرار کرد .
-آقای آرتان آریایی آیا وکیلم ؟
منتظر صدای آرتان بودم تا همه چیز بالاخره تموم شه .
آرتان : ...
آرتان : نه .
. از کنارم بلند شد . همه با بهت وناباوری به آرتانی نگاه میکردیم که در تمام این دو هفته موضع خودشو حفظ کرده بود و کوتاه نیومده بود اما الان به راحتی همه چیز و بهم ریخته بود .
باباجی با صورتی برافروخته جلوی آرتان ایستاد و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه شروع به صحبت کرد .
باباجی : یعنی چی نه پسر . هیچ میدونی داری چیکار میکنی ؟
تو خودت مشتاق این ازدواج بود حالا انقدر زود نظرت عوض شد ؟
romangram.com | @romangram_com