#بی_من_بمان_پارت_28

با دست زدم تو آینه قدی اتاقم . آینه با صدای بدی خورد شد . دستگیره اتاقم بالا پایین میشد .

مامان : خدا منو مرگ بده دختر ولی تو رو تو این حال و روز نبینم . باز کن ببینم چه بلایی سر خودت آوردی ؟

آرسام : باز کن درو . عزیزم بزار بیام تو ببینم چی شده . باز کن این درو لامص...

هنوز حرفش تموم نشده بود که ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که در و باز کردمو بیشتر از پیش فریادایه خفه شدمو رو سرشون آوار کردم .

- چیه ؟ چیو میخوای ببینی ؟ کیخوای یه آدمه بدبخت و ببینی که حتی انقدر اجازه نداشت برای خودش تصمیم بگیره ؟ دنبال چی اینجا میگردی ؟

دنبال آدمی میگردی که پسرعمویی که تمام این سالا مثل یه برادر پشتش بود حالا به اعتمادش خیانت کرده ؟

با دستایی که از شدت خونریزی کرخت و سست شده بود تو دهنم زدم .

- اومدی منه بدبخت و ببینی که باید خفه خون بگیرمو با کسی ازدواج کنم که یه روزی مثل برادر بود برام و حالا از یه غریبه برام غریبه تره . دِ لعنتی اومدی این آدمه خاکستر شد رو بیشتر آتیش بزنی .

روی زمین کناره در اتاقم سُر خوردم .

مثل یه پرنده ی بی پناه تو خودم مچاله شده بودمو آروم آروم اشک میریختم .

آرسام دستمو بین دستایه بزرگش گرفت وشروع کرد با آرامش خاص خودش پانسمان کردن . بعد از این که کارش تموم شد یکم دستایه سالممو فشرد .

آرسام : همه چیز درست میشه . مطمئن باش عزیزم .

5 روز گذشت و امروز روزی بود که قرار بود زندگیمو برای همیشه به جبر تقدیر ببازم .

به هر طرف نگاه میکردم ازش غم میبارید.

هر وقت به بابا نگاه میکردم با شرمندگی سرشو پایین مینداخت .

مامان هر بار بهش نگاه میکردم اشکاش جاری میشد و روشو ازم برمیگردوند . انگار طاقت نداشت یدونه دخترشو انقدر ناامید و درمونده ببینه .

آرسام پکر بود وآریا ...

آریا نیومده بود . بهم گفته بود طاقت نداره انقدر ناراحت ببینتم و اصلا نمیاد .

برعکس انتظارم آرتان هم خوشحال نبود . انقدر میشناختمش که بفهمم با خودش درگیره .

شاید هنوزم به درستی بلایی که میخواست سرم بیاره ایمان نداشت .

دیگه داشتیم به آخر نمایشی که باباجی و آرتان راه انداخته بودن نزدیک میشدیم .

romangram.com | @romangram_com