#بی_من_بمان_پارت_23


برگشتم از در خارج بشم که ...

برگشتم از در خارج بشم که آرتانو دیدم که کنار در ایستاده بود و بهم با اخم نگاه میکرد . کاملا رفتم جلوش و آخرین تیر امیدمو رها کردم .

- اگه مجبورم کنی باهات ازدواج کنم مطمئن باش تموم این چندسالی رو که مثل يه برادر ، یه حامی بهت تکیه کردمو میذارم پشت سرمو برای همیشه ازت متنفر میشم . اگه این کارو با منو زندگیم بکنی دیگه هیچوقت تو روت حتی به عنوان یه غریبه نگاه نمیکنم .

و از کنارش گذشتمو یکراست به اتاقم رفتم .

دره اتاقمو پشت سرم قفل کردمو روی تختم رها شدم . به سقف ذل زده بودم و قطره هایه اشکم دونه دونه از گوشه ی چشمام میچکید .

- خدایا چرا آدمات یه موقع هایی انقدر بی رحم میشن که حتی حاضرن عزیزای خودشونو زیر پاهاشون له کنن . حاضرن برای این که حکم ، حکم اونا باشه غروره عزیزاشونم بشکنن .

خدایا خودت به این خوبی آدم هایت به که رفته اند

-خدا جونم کمکم کن . اگه نتونم راضیشون کنم چی میشه ؟ یعنی باید با کسی ازدواج کنم که همیشه مثل یه برادر دوسش داشتم ؟ باید با کسی زندگیمو بگذرونم که مطمئنم احساسش به من یه عادته زودگذره .

یعنی ... یعنی باید پرهامو فراموش کنم ؟ عشقمو باید تویه قلبم مدفون کنم ؟

نه خدایا اینو ازم نخواه . چجوری میتونم اولین عشقمو فراموش کنمو خودمو دراختیار کسه دیگه ای بزارم ؟

نه ...

دو روز گذشته بود و من هنوز نتونسته بودم راهی برای منصرف کردن آرتان و باباجی پیدا کنم .

ساکت شده بودم . دیگه اون ترنمه پر شر و شور نبودم .

مادرم با غصه نگام میکرد .

پدرم با نگرانی .

برادرام با ترحم .

خسته بودم ولی من آدمی نبودم که بخوام به این زودی عقب بکشم .

از دست بابا کاری برنمیومد . پس یا باید باباجی رو راضی میکردم یا آرتانو یا ... یا تن میدادم به این ازدواج تحمیلی .

به سمت عمارتی که باباجی توش ساکن بود حرکت کردم .

وارد شدم و باباجی رو مشغول کتاب خوندم دیدم .

جلو رفتم . انقدر که باباجی سرشو از روی کتاب بلند کردو متوجهم شد .


romangram.com | @romangram_com