#بی_من_بمان_پارت_24

- سلام باباجی .

باباجی : سلام . چیزی شده ؟

- میشه با هم حرف بزنیم ؟

سرش رو تکون داد و با دستش به مبل روبرویه خودش اشاره کرد.

باباجی : خوب ؟

- باباجی چقدر منو دوست دارین ؟

باباجی : خیلی . اینو هم خودت میدونی هم بقیه اعضای خانواده .

- پس چرا خوشبختیه من براتون مهم نیست ؟

باباجی : اگه فکر کردی با آرتان ازدواج نکنی خوشبختی باید بگم که کاملا در اشتباهی . من اینطور صلاح دیدم که با آرتان ازدواج کنی و تو هم اینکارو میکنی وگرنه ...

نفس عمیقی کشید و با کلافگی حرفشو کامل کرد .

باباجی : وگرنه دیگه به عنوان نوه ام ... قبولت ندارم .

شوکه شدم . وای خدای من . باباجی از چیزی که فکر میکردم جدی تره . به هیچ صراطیم مستقیم نیست . حالا باید چیکار کنم .

همینطور که از عمارت خارج شدم یه تصمیمه دیگه گرفتم .

باید ....

باید با آرتان حرف میزدم . اون آخرین امیدم بود . آخرین شانسم . تنها راه نجاتم .

شمارشو گرفتمو منتظر برقراری ارتباط شدم .

آرتان : جونم ترنم کاری داری ؟

کم مونده بود گوشیمو بکوبم تو دیوار با اینجور حرف زدنش . کاش مجبور نبودم تحملش کنم .

- سلام آرتان من تو باغ کنار درخت خودمم . بیا اونجا منتظرتم .

و سریع قطع کردم . حوصله ی حرفای اضافیشو نداشتم .

ده دقیقه بود که کنار درختم وایساده بودم که بالاخره اومد .

آرتان : سلام خانمم .

romangram.com | @romangram_com