#بی_من_بمان_پارت_2
همه تو خونه باباجی جمع شده بودیم ومنتظر بودیم تا باباجی اون مطلبی رو که همرو برای گفتنش جمع کرده مطرح کنه.
باباجی:عزیزانم امروز همتونو اینجا جمع کردم تا بگم...
همه سکوت کرده بودن و منتظر بودن باباجی حرفش رو ادامه بده. باباجی یه دور سرش رو چرخوند وتک تکمونو از نظر گذروند و حرفش رو ادامه داد.
باباجی:پرهام تنها فرزند خواهرم ریحانه داره برمیگرده ایران.
هممون شکه شده بودیم آخه تا اونجایی که من میدونستم عمه به خاطر ازدواج با کسی که دوستش داشت از خانواده ترد و تمام عمرش رو همراه همسر و پسرش در آمریکا زندگی کرده بود تا اینکه دو سال پیش بر اثر حمله قلبی فوت کرده بود و حالا پرهامی که هیچ کدوم تا حالا ندیده بودیمش قرار بود به سرزمینی برگرده که تنها 5 ساله اول زنگیشو درش سپری کرده.
با دوباره صحبت کردن باباجی دوباره حواسمو به صحبتاش دادم.
باباجی : پرهام قراره با پدرش به خونه باغ بیاد و همینجا کنار ما ساکن بشه . بهتره بدونین هیچ گونه بی احترامی به اونا رو نمی بخشم پس بهتره مثل خانواده خودتون باهاشون برخورد کنین تا احساس زیادی بودن نکنن.
با این حرف پدربزرگ همه با دهن باز به هم نگاه کردن . منم که دیدم جو خیلی سنگینه گفتم
-بابا دهناتون و ببندین مگس میره تو دهنتون.
که دیدم همه با اخم نگام کردن.
- به نظرم من کلا چیزی نگم بهتره نه؟
دیدم همه با اون اخماشون سراشونو به معنیه آره تکون دادن .
منم ترجیح دادم بیخیال مزه پرونی بشم.
روزها میگذشتن و عمارت کنار ما برای ورو آقای کیا و پرهام آماده میشد.
همه از پشت شیشه های فرودگاه مث باغ وحش زل زده بودن تا آقایونه کیا رو پیدا کنن .هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که صدای باباجی بلند شد.
باباجی: دیدمشون ... دیدمشون... اوناهاشن
و با دستش به یه قسمت اشاره کرد. وقتی نگاه کردم دیدم یه مرد حدودا پنجاه وخورده ای ساله با موهای جوگندمی و یه پسره خیلی خوشتیپ که یه عینک دودی مارک رو چشماشو پوشونده بود و لباسای گرون قیمت تنش بود دارن به سمتمون میان.
همه با هم سلام و علیک کردیم و بعد از آشنایی با هم به سمت خونه حرکت کردیم .
به رفتار پرهام با بقیه که دقت کردم متوجه شدم در عین صمیمیت خیلی مغروره ولی خوب پسر بدی به نظر نمیومد .
قرار بر این بود که بعد از رسیدن به عمارت همه به عمارت های خودمون بریم تا هم آقای کیا و پسرش پرهام استراحت کنن هم خودمون.
بعد از خداحافظی از بقیه به عمارت رفتیم . وارد اتاقم شدم وروی تختم لم دادم . به امشب و اتفاقایی که قرار بود در کنار آدمای تازه وارده خونه باغ بیوفته فکر میکردم که کم کم چشمام گرم شدو به خواب عمیقی رفتم .
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحونه حاضر شدم که به خونه باباجی بریم . قرار بود امروز امروز همه به افتخار ورود مهمونای جدیدمون اونجا جمع بشیم ...
romangram.com | @romangram_com