#بی_من_بمان_پارت_1
مقدمه :
ادمک اخر دنیاست بخند
ادمک مرگ همیناست بخند
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذیه ماست بخند
ادمک بچه نشی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
ان خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند...
با خستگی در اتاقمو باز میکنم و داخل میشم . با انگشت های بی جونم که از شدت خستگی بی قدرت شده درو میبندم و خودم رو به کنار پنجره غبار گرفته اتاقم میرسونم.از پشت پنجره به ماه که امشب از بقیه شبا درخشنده تره خیره میشم .
حالا که به خلوتگاهم برگشتم دارم با خودم فکر میکنم از کجا به اینجا رسیدم.
من تک دختر خاندانه آریایی با اون همه آرزوهای ریز و درشت چی شد که شدم خدمتکاره بی جیره مواجبه پرهام کیا .این معماییه که با گذشت 6 ماه هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم.شاید بهتره از اول قصه شروع کنم.خوب پس یکی بود یکی نبود...
از موقعی که یادم میاد هممون تو خونه باغ پدربزرگم زندگی میکردیم.خونه باغ باباجی یعنی همون پدربزرگم تو یکی از محله های خوب و با صفای تهران بود. پدرم امیر ارسلان و عموم امیر اصلان و عمه ستاره با باباجی تو اون خونه باغ و توی ساختمون های مجزا زندگی میکردیم.
عمه ستاره سه تا پسر داشت .اردلان که 23 سالش بود.بردیا که20 ساله بود وبرسام که 15 سالش بود. عمو اصلانمم دو تا پسر داشت .آرتان 29 ساله و آرمان 24 ساله .
اما پدر بعد از دو تا فرزند پسر که آریا و آرسام نام داشتن و به ترتیب 25 و 22 سالشون بود خدا یه دختر بهش داد و اون دختر کسی نبود جز من ، یعنی ترنم آریایی.
اینطور که بابا برام تعریف کرده وقتی من به دنیا اومدم باباجی خیلی خوشحال شد.چون من تنها فرزند دختر خانواده بودم همه خواسته هام براورده میشد. همه دوستم داشتن . باباجی بیشتر از بقیه نوه ها بهم محبت میکرد.
زندگی خوب بود. همه چی بر وفق مراد بود.هر کاری دوست داشتم میکردم و هیچ کس جلودارم نبود. البته منم بچه ای نبودم که از آزادی هامو علاقه بقیه سوء استفاده کنم .به همه محبت میکردم. همه رو دوست داشتم . خوشحال بودم . تو زندگیم غم معنایی نداشت. هر چی بود شادی بود و خنده. حتی تصورشم نمیکردم روزی تمام این خوشبختیا رو اونم به ناحق از دست بدم.
نوزده سالم بود که یه اتفاق بزرگ زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد.
برادر شوهر عمم همراه همسر و دو تا بچه هاش تصادف کردن و فقط نازنین زنده موند. بعد از مراسم چهلم تصمیم بر این شد که نازنین همراه عمه و خانوادش تو خونه باغ زندگیشو شروع کنه. من خوشحال بودم از اینکه نازنین با ما تو خونه باغه چون منم از تنهایی در میومدم.نازنین 18 سالش بود یعنی یکسال از من کوچیکتر بود. با نازنین خیلی جور شده بودم .دوباره زندگی خوب و زیبا شده بود تا اینکه بالاخره گرفتار بازی های کثیف روزگار شدیم.
romangram.com | @romangram_com