#بی_من_بمان_پارت_19


اشک تو چشمام حلقه زد . باورم نمیشه . برای همچین آدمی دو ماه از تمام زندگیم زدمو شب و روز تمرین کردم .

انگار تو سالن به اون بزرگی هوا برای نفس کشیدن نبود .

خیلی آروم مانتومو پوشیدم و از سالن زدم بیرون .

رفتم توی باغ و روبروی درختی که همسن خودم بود و باباجی همزمان با تولد من کاشته بودش نشستم .

اروم اروم شروع کردم به گریه کردن .

چقدر زحمت کشیده بودم . دوماه از خورد و خوراکم زدم تا این آهنگ و برای تولدش آماده کنم . خوب دستمزد زحماتمو داد . باورم نمیشه از اینکه به بقیه بگه به من پیانو یاد میده خجالت میکشه .

پشیمون شدم . این آدم ارزشه این همه وقتیو که حرومش کردم نداشت .

بهش نشون میدم .

اشکامو پاک کردم و به طرف خونه خودمون راه افتادم . دیگه حوصله اون مهمونیه اعصاب خورد کنو نداشتم . رفتم تو اتاقم و خوابیم .

صبح که از خواب بیدار شدم از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم .

یک هفته گذشت . تو این یک هفته هرجا پرهام حضور داشت من دیگه پا اونجا نمیذاشتم .

امروز یکشنبه بود و با پرهام کلاس داشتم اما تصمیم گرفته بودم دیگه نرم .

پا رو علاقم برای پیانو یاد گرفتن میزارم ولی اجازه نمیدم کسی غرورمو زیر پاهاش له کنه .

تصمیم گرفتم برای اینکه تو باغ نباشم با نازی برم بیرون .

رفتیم خرید ، پارک . قدم زدیم . حرف زدیم . ساعت 7 بود که برگشتیم .

از نازی خداحافظی کردم و به سمت عمارت خودمون راه افتادم .

داشتم میرفتم که یهو دستم کشیده شد و به سمت انتهای باغ هدایت شدم .

پرهام بود که داشت دستمو میکشید .

وقتی به آخر باغ رسیدیم هولم داد و شروع کرد داد و بیداد . البته چون ته باغ بودیم کسی متوجه نمیشد .

پرهام : یعنی چی این حرکت برای چی امروز نیومدی ؟ مگه من علاف تو بچه لوس و ننرم .

خیلی آروم داشتم نگاش میکردم و البته خیلی خیلی سرد .


romangram.com | @romangram_com