#بی_من_بمان_پارت_14

صبحانه رو آماده کردم و پرهامو صدا زدم .

در حین صبحانه خوردن خیلی آروم بود و مثل همیشه اخم نداشت .

شاید حرفهای دیشبم تاثیر گذاشته .

از سر میز بلند میشه و به اتاقش برمیگرده .

دقایقی بعد خیلی آراسته تر از همیشه برای بیرون رفتن برمیگرده .

به کنارم که میرسه عمیق نگام میکنه .

خوشحال میشم اما ...

پرهام : بد بازی رو شروع کردی . منتظر زندگی جدیدت باش . کاری میکنم که با دستای خودت وجود نحستو از زمین پاک کنی . منتظر باش پرده اصلی نمایش هنوز مونده .

و تیر آخر شلیک شد .

پرهام : از روزای خوبت لذت ببر . قراره لحظه به لحظه مرگ رو تجربه کنی .

و در حالی که از شدت شوک وارده نمیتونم رو پاهام بایستم از خونه خارج میشه .

دوباره چشمه اشکم میجوشه .

- نه خدایا ... غلط کردم ... اوضاع رو از این سخت تر نکن دیگه طاقت یه ضربه جدید و ندارم ...

گذشته ...

با گذشت یکماه از اتفاقی که بین من و پرهام هنوزم اوضاع آروم نشده بود .

من خیلی واضح نادیدش میگرفتم . اون همیشه در مقابل من جبهه میگرفت . من باهاش حرف نمیزدم و اون با یه ابرو های گره خورده نگاهم میکرد .

دیگه همه فهمیده بودن ما دو تا یه چیزیمون هست .

من از اتفاقی که افتاده بود حتی به نازنینم چیزی نگفته بودم و این موضوع حتی نازی رو هم آزار میداد .

یه روز که داشتم تو باغ برا خودم راه میرفتم دیدم پرهام هم از ساختمونشون خارج شد . راه اومده رو برگشتم . خیلی با خونه فاصله نداشتم که پرهام جلو راهم رو صد کرد .

بدون نگاه بهش اومدم از کنارش رد شم که دوباره جلوم وایستاد .

هر چی اینور اونور کردم که از کنارش رد شم نشد آخرم بیخیال شدم و با حالت طلبکارانه ای بعد یکماه نگاش کردم .

پرهام : فکر کنم باید راجع به این موضوع با هم حرف بزنیم .

romangram.com | @romangram_com