#بی_من_بمان_پارت_13


به سمت راه پله راه میوفتم . برق اتاقش روشنه .

دوباره برمیگردم به آشپزخونه . یه سینی برمیدارم . یکم براش غذا میکشم . ماست و آب و ... هم براش تو سینی میزارم .

به سمت طبقه بالا راه میوفتم . در اتاقشو میزنم . یکم صبر میکنم اما صداش نمیاد .

دوباره در میزنم . اینبار صدای خش دارش بلند میشه .

پرهام : چیکار داری ؟

-میشه بیام تو ؟

پرهام : بیا .

-براتون غذا آوردم آقا .

پرهام : نمیخورم .

سینی رو روی میز مطالعش که کنار پنجره بزرگ اتاقش که روبه باغ باز میشه میزارم . یه میز از گوشه اتاقش برمیدارم و یکی یکی غذا و مخلفاتشو روش میچینم .

- باید غذاتونو بخورید . خودتون خوب میدونید برای معدتون خوب نیست گرسنه بمونید .

نگام میکنه . انگار داره تو خیالش باهام حرف میزنه.

پرهام : کاش انقدر راحت همه چیو خراب نمیکردی . کاش گند نمیزدی تو زندگیمون . من چی برات کم گذاشته بودم که این شد جوابش ؟

نم اشک میشینه تو چشمام . تا حالا احساس نکرده بودم که اونم مثل من عذاب میکشه . دلم برای هردومون سوخت که گرفتار این همه ناملایمت شدیم .

- تو همه چی بودی برام . تو همه کار کردی برام . ولی در حقم بد قضاوت کردی . شاید اگه یکم بیشتر بهم اعتماد داشتی الان همه چیز یجوره دیگه بود . همه چیز .

به سمت در حرکت کردم ولی قبل از اینکه برم بیرون متوقف شدم .

- غذاتونو بخورید نیم ساعت دیگه میام میبرمشون .

نور خورشیدی که از پنجره کوچیک اتاقم میتابید مجبورم کرد بیدار شم . تو جام نشستم و اتفاقات دیروز رو از نظر گذزوندم .

شب سختی بود اما بالاخره لب باز کرده بودمو از خودم دفاع کرده بودم .

یاد زمانی افتادم که برای پرهام غذا برده بودم .

آه از یادآوریشم بغض گلومو میگیره . چقدر عذاب میکشیم هردومون ولی بازم نمیتونیم این مشکل و از سر راه زندگیمون برداریم .


romangram.com | @romangram_com