#بازیچه
#بازیچه_پارت_9


نگاه دیگری حواله ی مادرم کردم وضعش هر لحظه وخیم تر میشد.


با تمام وجودم از ته دلم جیغ زدم:


_مامان


کارن و امیر دست از دعوا کشیدند.


پا تند کردم و به سمت مادرم رفتم، امیر سریع از روی زمین بلند شد و با دو خودش را به سمتمان رساند.


دستان لرزان و رنگ پریده‌ی مادرم ترس به جانم انداخته بود رو به امیر فریاد زدم:

_امیر قرص مامان و بیار


امیر سرگردان بلند شد و به سمت میزیی که مامان نشسته بود رفت.

_اینجا نیست، نیست


عمه حاجرم از انتهای باغ نگران به سمتمان می دوید و کیف دستی نقره ای رنگی دستش بود.

_اینجاست عمه، بیا


امیر سریع کیف و از دست عمه ام قاپید و قرص زیر زبانی مادرم را بیرون کشید و زیر زبان اش گذاشت.


پدرم، پدرم کجا بود. کوتاه چشم چرخاندم آن طرف تر مردی را دیدم که مغموم و با کمری شکسته روی صندلی تنها نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود.

زمزمه ها و قضاوت های بی رحمانه فامیل روحم را خشه دار می کرد و قلب شکسته ام را به درد می آورد.


_حتما دختره یه خطایی کرده که اینجوری پس زده شده


صدای کینه توزانه‌ی دختران جوان در گوشم پژاوک می‌شد:

_از اولشم کارن وصله ی این دختره پا پتی نبود


_دختره خودشو آویزون کارن کرده بود


دلم می خواست فرار کنم، اصلا آب بشم برم زمین تا از این نگاه های بدبینانه خلاص شوم.


سرم را پایین انداخته بودم. و مات شده یه گوشه ایستاده بودم.


کارن کجا بود، اون کارن عاشق کجا بود که ببینه به چه روزی افتادم.


باید دلیل این آبرو ریزی را توضیح میداد. اصلا شاید سو تفاهمی پیش آمده بود.

باید پیدایش میکردم.


نامحسوس از آن جمع دور شدم پاهایم در آن کفش ها گز گز می کرد.


سریع از پاهایم درشان آوردم و همانطور روی زمین رهایشان کردم.


لباس سنگینم را چنگ زدم و کمی بالا کشیدمش، سرگردان دور تا دور باغ را از نظر گذراندم.

با پاهای عریانم به سمت در خروجی دویدم. اما کارن آنجا نبود.


مغموم و ناامیدانه به سمت پشت باغ رفتم. میخواستم دور بشم. زیر


اون نگاه ها و حرف ها نباشم.



romangram.com | @romangraam