#بازیچه
#بازیچه_پارت_8


سینه ام از تلخی این حرف سوزن سوزن شد.


برادرم با چشم های به خون نشسته و دستانی مشت شده نگاهش میخ کارن بود.

میدانستم منتظر یه جرقه ست تا منفجر شود.


با دست پای بی‌جان سعی کردم از روی صندلی بلند بشم. به سختی کمر راست کردم و رو به روی کارن ایستادم.


با دست سرد و لرزانم دستش را گرفتم و التماس وار نالیدم:

_خرابش نکن


بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود. چشمان به نم اشک نشسته ام صورتش را تار میدید زمزمه وار گفتم:

_حداقل تا وقتی نفسم به نفست بنده خرابش نکن


ریشخندی به التماس هام زد و محکم دستم و پس زد. خونسرد دو انگشتش روی حلقه نشست و درش آورد.


حلقه را با انزجار مقابل نگاهش گرفت. بعد از کمی مکث محکم تو صورتم پرتش کرد.


حس حقارت و بی چارگی تمام وجودم را در بر گرفت. چشمانم لبا لب پر شده بود.


قوی بودن دیگر بستم بود. اولین قطره ی اشک روی گونم سر خورد.

دومی سومی دیگر دستم خوردم نبود، قلب شکسته ام تا همینجا دوام آورد.


انگار برادرم منتظر همین یه جرقه بود. خشمگین و عصبانی به طرف کارن پا تند کرد و مشت محکمی حواله ی صورتش کرد.


نعره کنان فحش های رکیکی میداد:

_بی نا...م..و..س، حر..و..م..ل..ق‌..م..ه


کارن کمی خم شد و دستی به بینی اش کشید. نگاهی به خون قرمزی که روی دستش نشسته بود انداخت

_بی پدر و مادر


چشمان کارن به آنی به خون نشست و جنون وار به سمت امیر حمله کرد.

مشت محکمی روی گونه‌ی امیر خواباند.


امیر چون انتظار حمله ی یهویی کارن را نداشت روی زمین افتاد.


همین فرصتی شد تا کارن روی امیر بشیند. و از دو طرف صورت امیر را مشت باران کند فریاد های دلخراشش بی مفهوم بود.


_بی پدر و مادر خودتی، خودتی، خودتی


همه سعی داشتند جداشون کنند، کارن را از روی امیر کنار زدند.

این دفعه امیر با سر و صورتی داغون روی کارن نشست و مشت های محکمی حواله اش کرد.


زبانم بند آمده بود، شوکه بودم. تنها کاری که ازم بر می‌آمد تماشا کردن بود.

چه عروس بدبختی، چه عروسیه شومی.


نگران تو این شلوغی و بلبشو با نگاهم دنبال مادرم گشتم.

کنار سفره ی عقد روی زمین نشسته بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.


انگار به سختی نفس می کشید.

دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد. ولی صدایی از گلوم خارج نمیشد.

romangram.com | @romangraam