#بازیچه
#بازیچه_پارت_6
دوباره بازویش را به طرفم گرفت. دستانم را دلبرانه دورش حلقه کردم.
پشت در سالن ایستادیم همینکه میخواستیم قدمی برداریم
_نه
تپش قلبم روی هزار رفت، کارن سریع ازم فاصله گرفت.
نگران به رفتار هایش نگاه میکردم. به طرف یکی از میز های داخل سالن رفت و دسته گلم رو برداشت و گفت:
_فراموشش کرده بودم
نفس عمیق و راحتی کشیدم. و دسته گل و ازش گرفتم. به رزهای سفید و صورتیش دستی کشیدم.
_آماده ای؟
چشمانم را آرام باز و بسته کردم.
با اشاره ی کارن در های سالن باز شد و وردمان را به همه مهمان ها اعلام کردند.
صدای موزیک و دست و سوت ها اوج گرفت.
لبخند عمیقی روی لبم نشاندم. نگاهم را دور تا دور باغ چرخاندم. همه چی عالی و بی نقص بود.
کمی بعد به سمت جایگاهمان رفتیم. آلاچیق بزرگ بی روح صبح به خوبی تزئین شده بود و سفر عقد زیبایی داخلش چیده شده بود.
همه چی رویایی بود. همانطور که همیشه تصور میکردم.
تک تک مهمان ها را از نظر گذراندم و در آخر نگاهم را به پدرم که با خوشحالی با مرد کنار دستش صحبت میکرد سوق دادم.
سنگینی نگاهم را حس کرد. سرش را بالا آورد. و با لبخند آرامی بهم قوت قلب داد.
مادرم به طرفم آمد. و قرآنی با جلد سفید و طلایی به دستم داد.
قرآن را باز کردم. از داخل آینه نگاهم به خودم و کارن، کنار هم گره خورد.
من عجیب این مرد و دوست داشتم.
کمی بعد صدای موزیک قطع شد و سکوتی همه جا را در برگرفت.
عاقد که مرد مسنی بود. با تک سرفه ای شروع به خواندن خطبهی
عقد کرد.
_سرکار خانم افرا امینی، فرزند حاج صادق، آیا به بنده وکالت می دهید.
که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و مقدار صدو چهارده سکه بهار آزادی به عقد و نکاح دائم جناب آقای کارن نیک زاد در بیاورم؟
هستی خواهر کوچک کارن با همان لحن پر انرژی همیشگیاش گفت:
_عروس خانم رفتند گل بچینند
عاقد با لبخند سری تکان داد و ادامه داد:
_به شادی انشالله، عروس خانم برای بار دوم می پرسم، آیا بنده وکیلم که با مهریه ی تعیین شده شما را به عقد دائم جناب آقای کارن نیک زاد در بیاورم؟
این بار دختر عمهام سمین جواب داد:
_عروس خانم رفتند گلاب بیارن!
romangram.com | @romangraam