#بازیچه
#بازیچه_پارت_5
رفت و آمد بودند.
کارن اما انگار به یک باره آب شده و رفته بود تو زمین...
ناچارا به سمت پله های سفید مرمری رفتم.
هر پله ای را که طی میکردم. نفس راحتی میکشیدم و دوباره سراغ بعدی
وقتی به پایین رسیدم، سرم کمی گیج میزد، نگاهم با وسواس همه چی را رصد کرد.
میز و صندلی ها با روکش شیری رنگ مرتب چیده شده بودند. هر میز با گل های رز صورتی وسفید تزئین شده بود.
لوسترای طلایی رنگ همچون گوشواره آویزان بودند و دورشان با گل تزئین شده بود.
پیانوی بزرگ سیاه رنگی گوشه ی سالن به چشم میخورد.
همه چی عالی بود همانطور که میخواستم.
امیدوار بودم داخل باغ هم همین طور زیبا تزئین شده باشد.
عقدمان را داخل باغ میگرفتیم و ادامه ی مراسم را داخل سالن...
_ بریم، عاقد اومده
با لحن خشدار و سرد کارن به خودم آمدم.
بازوی پهن و عضلانیش را به طرفم گرفت.
از این همه خونسردی اش لجم گرفته بود. واقعا نمی فهمید یا خودش را به نفهمی میزد.
حقم حداقل یه عذر خواهی کوچک بود؟ نبود!
اخم غلیظی روی چهره ام نشاندم و با لحنی که از شدت عصبانیت می لرزید گفتم:
_کارن من بالا کلی منتظرت موندم، چرا نیومدی کمکم؟
چهره اش را درهم کشید و دستانش را بی حوصله داخل جیب شلوارش چپاند:
_عزیزم فکر نمی کردم اونقدر بی دست و پا باشی که نتونی چند پله رو پایین بیای...
لحن تند و زننده اش حیرت زده ام کرد. کارن هیچ وقت اینقدر بی پروا حرف نمیزد.
نمیدانم از صبح تا به حال چه چیزی تغییر کرده که او این گونه سرد و تلخ شده.
_منم فکر نمی کردم که بخوام این عروسی رو بهم بزنم، ولی رفتارهای تو مصمم کرده
دندان های چفت شده و مشت گره خورده دستانش چیزی نبود که از دیدم پنهان بماند.
با آرامش چند نفس عمیق کشید. انگار می خواست به خودش مسلط شود.
دستان ظریفم را قفل دستانش کرد و آرام زمزمه کرد:
_عشقم لطفا درکم کن، خیلی خستم
دریای چشمانش صداقت حرفش را فریاد میزد.
دستم را نوازش گرانه روی گونه اش گذاشتم. روی پاشه ی پایم بلند شدم و آرام و نرم گونه اش را بوسیدم.
لبخند کم جانی روی لبانش نقش بست.
romangram.com | @romangraam