#بازیچه
#بازیچه_پارت_4

_شوخی کردم آبجی کوچیکه، از لولو تبدیل به هلو شدی. شبیه پرنسس‌ها


سری به نشانه ی تاسف برایش تکان دادم. همیشه همین بود. پشت هر تعریفش شیطنت خوابیده بود.


مادرم بی توجه به ما نگاهش میخ ساعت دیواری روی اتاق بود. با نگرانی لب زد:

_من و امیر بریم پیش مهمون ها، الاناست که عاقد بیاد


امیر چشمک دلبری زد و گفت:

_فعلا خوشگله


همینطور که از اتاق خارج میشد هول زده گفتم:

_داداشی؟


به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.


_میشه لطفا به کارن بگی بیاد کمکم؟


با ابروهای بالا انداخته چند قدم دور شده را جبران کرد و دستی به کتش کشید.

_تا من هستم چرا اون؟ هنوز محرم نیستین ها...


رگ گردنش کمی متورم شده بود. و این نشانه‌ی غیرتی شدنش بود.


با طنازی به سمتش رفتم و گفتم:

_محرمیم، اون صیغه ی چهار ماهه هنوز باطل نشده!


ابروهای مشکی اش را بهم نزدیک کرد


_ دائم که نیستین؟


دیگه داشت کفرم و در می آورد.

_امیررر


با دلخوری ازم رو گرفت و بم گفت:

_خیلی خب میگم بیاد.


_دوستت دارم داداشی


بی اعتنا به حرفم از اتاق خارج شد.

نگاه وسواسی دیگری به خودم درون آینه انداختم. همه چی مرتب بود.


به جزء دلشوره ی عجیبی که به حال خوبم چنگ میزد.


روی کاناپه ی چرم قهوه ای رنگ نشستم. کمی منتظر ماندم ولی کارن پیداش نشد.


عصبی بلند شدم و گوشه ی لباس عروس پر پفم را چنگ زدم. و بلندش کردم.


آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم. نگاهم گاهی به روبه رو، و گاهی روی کفش های سفید پاشنه دوازده سانتی ام میچرخید.


راه رفتن با همچین لباس سنگینی و آن کفش ها واقعا دشوار بود.


از بالا نگاهی به سالن تزئین شده ی پایین انداختم. خدمه ها در حال


romangram.com | @romangraam