#بازیچه
#بازیچه_پارت_3
_پایین منتظرتم
تو دلم آشوبی به پا بود، قلبم نا آرام به سینه ام می تپید.
نمی دانم من حساس شده بودم، یا کارن نسبت به من سرد و بی توجه؟
کارنی که شهرت و محبوبیتش زبان زد خاص و عام بود. کارنی که
عشقش نسبت به من ثابت شده بود.
قطعا مشکل از من بود...
با صدای رسای مادرم دست از فکر کردن برداشتم
_عزیز دلم، دختر قشنگم شبیه فرشته ها شدی
نم اشک در چشمان طوسی اش حلقه زد. به طرفش پا تند کردم.
و خودم را مهمان آغوش پر محبت و امنش کردم، عطر تنش را عمیق بو کشیدم.
با حضور گرمش ته دلم قرص شد و تمام آن نگرانی ها و استرس ها از وجودم پر کشید.
و آرامش وصف نشدنی جایگزین اش شد.
دستان پر مهر و لطیف اش را در دست گرفتم، و سر تا پایش را رصد کردم.
مثل همیشه باوقار و سنگین...
در آن کت و دامن سرمه ای رنگ شیک، فوق العاده شده بود، صورت میکاپ شده ی ملیح و موهای زیتونی شنیون شده زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
_چقدر زیبا شدی ملک خاتون...
لبخند گرم و پر از مهری روی لبانش نشاند و گفت:
_ امروز قشنگ ترین روز زندگی منه، تنها دوردانه ی قلبم داره عروس میشه، مگه میشه شیک نکنم؟
تا آمدم حرفی بزنم، صدای پر از حرص و حسادت برادرم متوقفم کرد
_مامان خاتون، چشمم رو دور دیدی، دوردانه ی قلبت مگه من نبودم.
نگاهم را سمتش چرخاندم. بدن ورزیده و قد بلندش در آن کت و شلوار خاکستری رنگ عجیب به چشم می آمد.
چشمان طوسی اش با تفریح مرا هدف گرفته بود.
اخم تصنعی روی چهره ام نشاندم. و با لحن شاکی گفتم:
_شد یه بارم حسادت نکنی، همیشه باید گند بزنی به لحظات خوبم؟
بی توجه به کنایه ام نزدیکم شد. به بینی اش چینی داد و چشمانش را ریز کرد و رو به رویم قد علم کرد.
_چقدر زشت شدی! اه اه حتما آرایشگرت یه ناشی بوده، بیچاره داماد...
چشم غره ای بهش رفتم و مشت آرامی به بازویش زدم.
رو به مادرم با عجز نالیدم:
_مامان لطفا بهش بگو یه امشب اذیتم نکنه، آخرشم میخواد اشک من و در بیاره
با چشم و ابروی تهدید وار مادرم به خودش آمد. و دستانش را تسلیم وار بالا آورد.
دلجویانه نرم شقیقه ی کنار سرم رو بوسید گفت:
romangram.com | @romangraam