#بازیچه
#بازیچه_پارت_2
نزدیکم شد و نرم پیشانی ام را بوسید. مرا به سمت آینه برگرداند و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
چانه ی استخوانی اش را روی شانه ی برهنه ام گذاشت و آرام پچ زد:
_من و تو چقدر بهم میایم ، مگه نه؟
با لبخند آرام و متینم حرفش را تایید کردم، حلقه ی دستانش را دور کمرم تنگ تر کرد.
برق چشمان آبی رنگش به یک باره از بین رفت و آبی نگاهش کدر شده.
با چشمان به خون نشسته لب زد:
_کاش مال من بودی...
نفس عمیقی تو گودی گردنم کشید و دوباره نجوا کرد:
_عطر تنت، جنگل نگاهت، دلبری های نازت، من سال هاست منتظرم!
لحنش کمی عجیب شده بود، انگار یه جورایی با کینه و خشم حرف میزد.
_من سال هاست منتظر این روزم افرا...
محکم به کمرم چنگ زد. فرو رفتن انگشتان دستش که با خشم به پهلو هایم فشار می آورد. دردناک بود.
آخ آرومی زیر لب گفتم و نگران با چهره ای بر افروخته به طرفش برگشتم.
_چیکار میکنی کارن؟
چند قدمی ازم فاصله گرفت.
چشمانش را روی هم گذاشت، و با دو انگشتش شقیقهی کنار سرش را دورانی ماساژ داد.
نفس عمیقی کشید، انگار سعی میکرد خودش را کنترل کند.
تلاطم آبی نگاهش براق و آرام شد. حرکات و رفتارش کمی مشکوک بود.
و همین مسئله به نگرانی و استرسم دامن میزد.
فاصلهی بینمان را طی کرد. چانه ام را آرام اسیر دستانش کرد و لب زد:
_دوست دارم عزیزم
به وضوح از جواب دادن به سوالم طفره رفت.
سعی کردم، افکار ناجور و شومم را از سرم دور کنم. لبخند عمیقی مهمان لبان سرخ شده ام کردم.
با طنازی یقهی پیراهن مردانه ی سفیدش که کمی نامرتب بود و درست کردم.
و با عشق تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراندم و گفتم:
_عزیزم درکت میکنم، این چند روز خیلی خسته شدی
لبش کمی کش آمد شبیه به پوزخند، طور لباسم را در دست گرفت و خیره به چشمان مشتاق سبز رنگم جواب داد:
_قراره خسته تر هم بشم، ولی می ارزه
دو پهلو حرف زدنش گیجم کرده بود، از حالات صورتم پی به قضیه برد.
بدون توجهی بهم ازم رو گرفت و همینطور که از اتاق خارج میشد خونسرد لب زد:
romangram.com | @romangraam