#بازیچه
#بازیچه_پارت_1





مقدمه:

من متولد شده ی تاریکی ام...


غرق شده در شهرت و قدرت


سالهاست قلبی در سینه ندارم.


عشق پاکم بازیچه ی دستانت شد و زندگیم قمار چشمانت.


حالا اما برای انتقام برگشته ام


قاتل رویا ها و آرزوهایت خواهم شد.


تو را به قعر تنهایی و بی چارگی خواهم کشاند.


مگر رسم چرخ گردون زندگی همین نبود.


روزی به دست تو...


روزی به دست من...


رو به روی آینه قدی سلطنتی طلایی رنگ ایستاده بودم. به لباس عروس سپیدی که توی تنم می درخشید خیره شدم.


تو یه کلمه بی نظیر بود. زیادی از حد پفی و عروسکی...


دنباله اش لخت روی زمین جا خوش کرده بود. و قسمت بالا تنه اش طرح های نقره ای پیچیده و ظریفی کار شده بود.


طور ساده اش با نگین کاری خیلی ریز و کم رنگ به روح آمده بود.


دستان کشیده و سفیدم با دستکش های سپید طوری تا کمی بالای آرنج پوشیده شده بود.


موهای طلایی رنگم فرق وسط باز شده بود، و ساده و شیک از پشت سرم جمع و تاج کوچک و ظریفی که با نگین های ریز نقره ای رنگ تزئین شده بود روی سرم جا خوش کرده بود.


آرایشم لایت و نچرال بود. خط چشم مشکی ظریف که چشمان سبز جنگلی رنگم را بیشتر به رخ میکشید.

سایه ی کرم و دودی رنگ، با رژ گونه ی هلویی و رژ زرشکی که زیبایی دو چندانی به آرایشم بخشیده بود.


با لبخند زیبایی که امروز جزء جدا نشدنی از روی لبم بود، دوباره و دوباره داخل آینه به خودم خیره شدم.


چند دور با خوشی و سرمستی دور خودم چرخیدم،امروز متعلق به من بود.


امروز من اون ملکه ی خوشبخت توی قصه ها بودم...


_افرا‌؟


با شنیدن صدای بم مردانه اش بی صبرانه به سمتش چرخیدم.


خشک شده و مبهوت بهش زل زدم. کارن اما بیشتر از من خشکش زده بود.


امروز این چندمین باری بود. که هم را می‌دیدیم و هر دفعه مثل بار اول جوری بهم زل می‌زدیم و هم را رصد می‌کردیم که انگار بار اوله


با همان نگاه خشک شده اش سر تا پایم را رصد کرد. با آن کت و شلوار‌مشکی جذب و شیک و موهایی که مرتب به بالا هدایت شده بود به سمتم قدم برداشت.

romangram.com | @romangraam